پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

۱۱:۱۴۰۵
بهمن
بسم رب الشهدا و الصدیقین

مقدمه

شهید یعنی استقامت                شهید یعنی عشق                  شهید یعنی ایثار

شهید یعنی جدا از همه تعلقات دنیوی                 شهید یعنی بهشتی

 شهید یعنی فانوسی که راه را برایت روشن تر میسازد

شهید یعنی جوان 19 ساله ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن یار

شهید یعنی زمزمه یا حسین بر لب داشتن

شهید یعنی جان بر کف                     شهید یعنی پاسداری از حق                 شهید یعنی ارزش

 شهید یعنی عاشق امام بودن                     شهید یعنی گوش به فرمان رهبر داشتن

شهید یعنی بصیرت               یعنی دفاع از خاک و وطن             شهید یعنی شناخت راه حق از باطل

شهید یعنی مسلم بودن تسلیم شدن   
          
شهید یعنی دلت را نزد امامت بگذاری و بی دل راهی کوفه شوی

 شهید یعنی یک آسمان پاکی

و شهید یعنی ........

قسمت اول

مقدر بود کربلای هاشم ارتفاعات حاج عمران باشد

 مقدر بود خون سرخ هاشم خاک سخت کوهستان را آبیاری کند

مقدر بود هاشم  با چیزی که در رگ هایش میجوشد آرمان هایش را سرخ و تازه کند

هاشم فدایی بی ادعا و بیتوقع دانشگاه بود

هاشم برگشت و به هوس ها و تعلقاتش پشت کرد

هاشم خود را با سر بر روی قدم های انقلاب انداخت

هاشم درحوض صداقت روح خود را شستشو داد و برای خدا و به نام خدا در خون تپید.......

از کسی سخن میگنیم که اسوه ی سکوت آرامش و بی توقعی بود

از جوانی میگوییم که صدق و ورع خصیصه ذاتی او شده بود

 بچه هایی که نام خود را در لیست فدائیان نظام نوشته اند

قادر نیستند به آسایش   به آینده شخصی خود     به رفاهیات دوره ی جوانی مقید بمانند.

وقتی کسی امکانات یک زندگی بی درد سر را با لگد به گوشه ای میپراند

و در یک انتخاب معنا دار با سر به سوی خطر میرود

و در راه اعتقاداتش با آتش بازی میکند

 به راحتی میشود درباره اش چنین قضاوت کرد که:

"او اخلاص را تنگ در آغوش گرفته بود

و سپس خود را با هرچه داشته و نداشته تقدیم اسلام و حکومت انقلابی اش کرده است"........

پایان قسمت اول


پرستو مهاجر
۱۱:۳۱۱۹
دی
بسم رب الشهدا و الصدیقین

آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند                                          آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

سلام

میخوام براتون قصه بگم

 قصه ی یک فرشته    یک فرشته زمینی     یک فرشته که برخلاف همه فرشته ها مثل ما آدم ها مختار بود

بهتره بگم آدم بود  ولی آدمی از جنس فرشته ها

میدونید آدم شدن چه قدر سخته؟؟؟

خیلی از ماها میخوایم آدم بشیم ولی نمیتونیم. توراه پر پیچ و خمش کم میاریم.

آخه آدم یعنی خلیفه الله           یعنی جانشین خدا بر روی زمین

 قهرمان قصه ی ما انسانی  بود که فهمیده بود خلیفه خدا بودن یعنی چی؟!

 فهمیده بود چرا بوجود اومده ؟!

جواب این شعر رو خوب درک کرده بود و بهش رسیده بود که:

 از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود                                      به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

این قصه با همه قصه ها فرق داره

گاهی قصه ها غیر واقعی هستن و قهرمانشون هم اسطوره ای

ولی قصه ما واقعیه و قهرمانش هم یکیه از جنس منو شما

یکی که ماهم اگر تلاش کنیم و راهش روادامه بدیم مثل اون میشیم

 این قصه رو تو قسمت هایی متععد میگم

 امیدوارم که خوشتون بیاد و تا آخرش همراه ما باشید

 یادتون نره که نظراتتون در بهتر نوشته شدن این قصه خیلی موثره

 پس منتظر نظرات سازنده تون هم هستیم..

التماس دعا
 
                     شهادت نصیبتون

                                                      یاعلی
پرستو مهاجر
۱۷:۲۵۱۵
دی

باز به سمت دل ما آمدی

موجی و از بحر بلا آمدی

سوی نفس‌های دل تشنه‌ام

با عطش کرب و بلا آمدی

دست زجان شستی و سر داده‌ای

هیچ نبودت که به پا آمدی

بال و پرت سوخت کجا بوده‌ای

آتش خاموش کجا آمدی

آمدی و سوخته‌تر شد دلم

شلعه‌ی خورشید چرا آمدی

بغض خزان دیده بریز از گلو

حال که در شور و نوا آمدی

مثل تو ای مرغ سبک بال عشق

زد پر و بال آینه تا آمدی

هر ورق برگ گلت یک طرف

از چه چنین جداجدا آمدی

گام نهادی به حریم « خلیل »

یا ز گذرگاه « منا » آمدی

عطر خدا داشت پلاکت هنوز

یاسی و از عرش خدا آمدی

پرستو مهاجر
۱۷:۲۴۱۵
دی
خیلی شوخ‌طبع بود تا جایی که من دیگه نمی‌تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم.

در حین جدیت هم قیافه ی شوخ‌طبعش را نشون می‌داد.

یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدم خونه،

گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی‌گردی زود یا دیر

خندید و گفت: خیلی دیر نیست

گفتم: چقدر طول می‌کشه.

گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد

و دخترعموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد

گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم

این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخی‌هاش.

اما این بار شوخی نمی‌کردرفت و بعد از هجده سال

دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون

و گفتن که جنازش پیدا شده

من و مادرش خوشحال بودیم

اما از یه طرف سوروسات عروسی زهرا خانم هم به راه بود

نمی‌دانستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی‌خبر می‌رفتیم

خان داداش ناراحت می‌شد،

مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن.

رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می‌گفتیم و صلوات می‌فرستادیم که ناراحت نشن.

خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد

اما بعد که گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر

عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد

و گفت: چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاک عقب بیفته.

زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده‌ها.....

مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی‌آورد،

گفت: باشه ما می‌ریم معراج شهدا علی را تحویل می‌گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم........

شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود

و می‌گفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سال‌ها چه ارزشی داره

که عروسی من باید بهم بخوره........

چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می‌گفت

که در خونه را زدن

با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می‌زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده

رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشک و گریه‌کنان پشت دره.

سلام عمو علیک السلام عموجون.

چی شده چرا گریه می‌کنی؟؟؟

عمو علی، علی.....

علی چی عمو جون؟؟؟

قبر علی کجاست؟ می‌خوای چی کار عمو؟؟؟

می‌خوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.

عمو دیشب که خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم

اما هر بار که می‌خوابیدم همین خواب را می‌دیدم،

خواب می‌دیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می‌زنم هیچ کس به کمکم نمی‌یاد،

داد می‌زدم و همسرم را صدا می‌کردم

اما انگار نه انگار که صدای من را می‌شنید،

هر چی دست و پا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم.

بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته بودم،

دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منو نجات دادن.

بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می‌دید؟؟؟

گفتن: ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم،

بعد بهم گفتن؛ الدنیا دار فانی...

بهشون گفتم منظورتون چیه؟

گفتن: به این دنیا دل نبند، که فانی و از بین رفتنی.

بعدش گفتن لذت‌های دنیا فقط برای مدت کوتاهیه، بعد از دست میره.

دنبال لذت‌های بلند مدت باش.

با این حرف از خواب پریدم و تا الآن که بیام خونه شما این حالم بود.

عمو شما فکر می‌کنید علی من را می‌بخشه؟؟؟

در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کردم گفتم: آره دخترم می‌بخشه،

حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت می‌شه.

بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا من را به یاد صدای علی انداخت،

وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم « السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

سال‌ها بود که توی این خونه به جز من و حاج خانم کس دیگه‌ای این‌جا نماز نخونده بود.

وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم

عکس علی بود که بهم لبخند می‌زد.

وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم

خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.......
پرستو مهاجر
۱۷:۱۱۱۵
دی
جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌.

 فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد.

نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌.

سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند.

از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد.

 لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود،

شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود.

ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد.

 هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌...


او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود،

 وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:

" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟"


و گاهی‌ هم می‌گفت‌:

"آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌."

بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد،

 یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:

" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟

 زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."

پرستو مهاجر
۱۷:۰۶۱۵
دی

هرگز ز عشق خویش جدایم نمیکنی

محتاج بنده های خدایم نمیکنی

گفتی سه بار دیدن زوار میرسی

یا ایها الرؤوف رهایم نمیکنی

دلتنگ روضه های حسین و محرمم

راهی خاک کرب وبلایم نمیکنی؟

این حرف آخریست که من با تو میزنم

مهمان سفره شهدایم نمیکنی؟

پرستو مهاجر
۱۶:۵۶۱۵
دی
بسم الله الرحمن الرحیم


الله اکبر ! سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند

به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد

و نه راه پس داشتی نه را پیش ، پچ پچ کردن ها شروع می شد.

مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند

که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی ،

بگویند که ما با تو نبودیم !

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند.

آدم حواسش جمع نماز باشد ؟

مثلاً یکی می گفت :

« واقعاً این که نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند ،

نه نماز من و تو را .»

دیگری پی حرفهایش را می گرفت که :

« من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم

دو رکعت نمازش را بگیرم .»

و سومی : « مگر می دهد پسر ؟ »

و از این قماش حرفها .

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست

بنا می کردند به تفسیر کردن :

"ببین !     ببین !       الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند ."

و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلو خودمان را بگیریم

و لبخند تبدیل به خنده می شد ،

خصوصاً آنجا که می گفتند :

"مگر ملائکه نامحرم نیستند ؟"

و خودشان جواب می دادند :

"خوب لابد با دستکش غلغلک می دهند ."

به قلم شهید نعمت الله فرج اللهی از لشکر 7 ولی عصر



پرستو مهاجر
۱۵:۱۰۱۵
دی

شنیدم کز سفر امشب مهی آهسته می آید

همای تیز پروازی قفس بشکسته می آید

گلی از گلشن توحید از دشت دغا اینک

نه تنهااین گل ازگلشن که بایک دسته می آید

زنسل پاک محمود و کنیز حضرت زهرا(س)

درون اندر صدف خوش لولوئی شایسته می آید

وضو دارید بر خیزید از سر ها قدم سازید

ز سوی جبهه مرگان فاتح و بس خسته می آید

سپند آرید و مشک آرید جوانان حجله بر دارید

ز دانشگاه دین هاشم زغم وارسته می آید

پرستو مهاجر