پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

اقای زرو شهید شد

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ
جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌.

 فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد.

نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌.

سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند.

از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد.

 لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود،

شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود.

ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد.

 هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌...


او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود،

 وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:

" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟"


و گاهی‌ هم می‌گفت‌:

"آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌."

بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد،

 یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:

" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟

 زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."

۸۹/۱۰/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
پرستو مهاجر

نظرات  (۴)

به آسمان چو رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها...
۱۸ دی ۸۹ ، ۰۳:۴۶ امیر همت
خیلی خوب بود
ما که ندیدیم
ولی این نوشته ها جوریه انگار آدم میبینشون
ممنونم
آخ که وقتی اینا رو میشنوم یادم میاد که ما چقدر غرق زندگی های مادی مون شدیم ، خوب معلومه دیگه دلمامون هوای شهادت نمی کنه
بچه که بودم آرزو های قشنگی داشتم ، فکر می کردم بزرگ بشم حتما آرزو هام بزرگتر میشه! اما بزرگ شدم و دیدم روحم کوچیک شد! این قدر کوچیک و حقیر که حتی دیگه همون آرزو های بچگی رو هم ندارم!!
اون وقتا دلم آرزوم بود ، سرباز امام زمان بشم!
اما حالا...........
آخ که وقتی اینا رو میشنوم یادم میاد که ما چقدر غرق زندگی های مادی مون شدیم ، خوب معلومه دیگه دلمامون هوای شهادت نمی کنه
بچه که بودم آرزو های قشنگی داشتم ، فکر می کردم بزرگ بشم حتما آرزو هام بزرگتر میشه! اما بزرگ شدم و دیدم روحم کوچیک شد! این قدر کوچیک و حقیر که حتی دیگه همون آرزو های بچگی رو هم ندارم!!
اون وقتا دلم آرزوم بود ، سرباز امام زمان بشم!
اما حالا...........

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی