پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

سفر به تکه هایی از بهشت

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ
تکه ی اول:              
                 نجف


سخت ترین لحظات زندگی لحظاتی هستن که میدونی هرچی میگذره داری به معشوقت نزدیک تر میشی.
لحظاتی که هرچی میگذره به لحظه دیدار نزدیک تر میشی.
قلبت مثل قلب یک گنجشک شروع میکنه به زدن.
نمیدونی چی میشه و چی در انتظارته.
فقط باخودت میگی واقعا داره میاد لحظه موعود؟؟!
ترس داری،واهمه داری که نکنه یه موقع یک مشکلی پیش بیاد و لحظه دیدار عقب بیافته
 یا حتی اصلا کنسل بشه.
ولی این ترس ترس شیرینیه که تمام وجودت رو میگیره.
قدم قدم که برمیداری قلبت تند تر و تند تر میزنه.
گاهی برای این که به دیدار معشوقت برسی باید از خیلی موانع رد بشی.
اینجا بازرسی ها قبل از رسیدن به خاک پاک کربلا برای من حکم همین موانع رو داشت.
بله درسته.میخوام براتون از سفری بگم که خیلی هاتون تجربه اش کردید
و خیلی هاتون آرزوی تجربه کردنش رو دارید.
از کربلا
             از سرزمین عشق.
از سفری که واسه آدم خیلی چیز ها رو به ارمغان میاره.
از سفری که آدم به راحتی در حین سفر میتونه خودش رو محک بزنه که تو این دنیای وانفسا
 چند مرده حلاجه؟؟؟!!!
لحظه به لحظه و بازرسی به بازرسی داشتم  آروم وآروم  با عشقی شعله ور از خاک ایران خارج میشدم.
هروقت که میرفتم جلو تا پاسپورتم رو بدم برای چک میترسیدم
و همش میگفتم نکنه نشه برم!!!نکنه الان یک ایرادی بگیرن!!!!
ولی خداییش این ترس هم خیلی شیرینه.
بالاخره موانع تموم شدن و از مرز رد شدیم و وارد خاک عراق شدیم.
هنوز تا دیدار یار و لحظه موعود خیلی راه داشتم.
7ساعت.اما این 7ساعت شاید به اندازه ی 7سال برای آدم میگذره.
توراه هیچ چیزی نمیبینی جز کویر و بیابان.
اما اگر با چشم دلت نگاه کنی همین کویر ها هم با آدم حرف میزنن.
توراه روحانی کاروان شروع به صحبت کردن میکنه.
خسته ای.خیلی.خسته ی راه.خسته ی همه ی سختی ها.
اما نباید بخوابی.باید از لحظه لحظه اش استفاده کنی.
خودت رو با یک صلوات سرحال میکنی و با گوش دلت حرف های قشنگ روحانی کاروان رو گوش میدی.
این حرف ها کمکت میکنه که بفهمی و درک کنی کجا داری میری.
گاهی یک حرفی میزنه که تا عمق وجودت نهفته میشه.
یک جرقه میشه برات تو این سفر.
روحانی کاروان:حواستون باشه.دارین میرین زیارت کریمان اهل بیت.
گدا وقتی در خونه ی کریم میره ازش نمیپرسن چی آوردی؟؟؟
بلکه ازش میپرسن چی میخوای؟؟؟
ماهم داریم میریم در خونه ی کریم ها.
حواستون باشه چی میخواین.حواستون باشه هرچی بخواین دستتون رو رد نمیکنن.
داریم میریم بگیم اقاجان درسته که ما هیچی نداریم جز کوله باری از خطا و گناه اما شما کریمید.
شما کریمید.کریمید.
این جاست که اشکت سرازیر میشه.
حالا داری نزدیک میشی.بهت میگن که دیگه چیزی نمونده.
قلبت دوباره ضربانش تند میشه.تند تر و تند تر.
و اولین لحظه ی دیدار.

  نجف.

شهر غربت و غم.          نجف شهر شهادت. 

             نجف تکه ای از بهشت.


برات سخته که باور کنی رسیدی.از اتوبوس پیاده میشی.
یک حس غریبی تمام وجودت رو میگیره.
لحظه اذان مغرب میشه.میری تا برسی به اون لحظه که براش لحظه شماری میکردی.
قدم به قدم نزدیک تر میشی.
و یک آن سرت رو که بالا میاری میبینی گنبد طلایی رو که از دور داره خود نمایی میکنه.
عجب لحظه ایه.مشتاق تر میشی.قدمهات رو تند تر برمیداری
.ولی باز هم میرسی به موانع.موانع رو یکی پس از دیگری پشت سر میگذاری.
کفشهات رو باید از سر ادب در بیاری.
جلوی درب حرم قرار میگیری.خودت رو روبه روی ضریح میبینی.
اشکت سرازیر میشه.کتاب رو باز میکنی و شروع میکنی به خوندن.اجازه میگیری.
اقا سلام.منم.همون بنده ی گنهکار خدا.ولی عاشق شما.اقا خیلی دوستون دارم.
اجازه میدید با این دل پر گناهم وارد بشم؟؟؟
اومدم که پاک بشم.اومدم که ازتون بخوام شفاعتم کنید.اومدم که بخوام کمکم کنید.
اومدم دستم رو بزارم تو دستتون و دیگه تا اخرین لحظه عمرم دستم رو جدا نکنم.
اومدم دلم رو پاک پاک کنم و بزارم همین جا و برم.
اشکت بیشتر میشه.میفهمی که با این کوله بار گناهت اجازه ات رو قبول کردن.
آروم آروم وارد میشی.
دوباره سلام میکنی.
وااااااااااااااای چشمت میافته به ایوان حرم.چه قدر با صفاست.چه قدر قشنگه.دلت باز میشه.
به گنبد یک نگاه میکنی و اثر تشعشعاتش رو در وجودت حس میکنی.
وارد حرم میشی.ضریح رو میبینی.میبینی که عاشق های اقا چه جوری مثل پروانه دارن دور این شمع میگردن.
تو هم یک پروانه شدی.میخوای بسوزی.دوست داری از عشق لبریز بشی.
نزدیک تر میشی.اشکت مدام در حال سرازیر شدنه.و لحظه به لحظه بیشتر میشه.
یک نگاه به کل ضریح میکنی و با خودت میگی
 من؟؟؟اینجا؟؟؟!!!باورت نمیشه که طلبیده شدی.
میری جلو.خیلی راحت و آسوده دستت میرسه به ضریح.
ولی باید زود برگردی چون عاشقهای دیگه همه پشت سرت منتظرن.
میای کنار.میگردی و یک گوشه دنج برای خودت پیدا میکنی.
میایستی روبه روی ضریح و شروع میکنی به درد دل.
حتما میدونین که درد دل با معشوق،با یار چه صفایی داره.
از همه میگی.از همه چی.حرفهات که تموم میشه.میایستی به نماز.
احساس میکنی نمازت داره میره که برسه به عرش.
این نماز با همه ی نماز ها فرق داره.
بعد از نماز سر به سجده میگذاری و فقط میگی خدایا شکرت.
از این که این موهبت بزرگ نصیبت شده و اومدی به پا بوس اولین امامت تشکر میکنی.
نگران میشی.از خودت میپرسی تا کی اینجا هستیم؟؟؟
نگرانی که نکنه زود بخوای بری از این جا و لحظه وداع برسه.
اما هرچه قدر هم که بهت فرصت بدن.بازم کمه.
روزها و لحظه ها پشت سر هم میگذرن.
و میرسه لحظه ی وداع.
لحظه ی خیلی سختیه.
نماز صبح.میری حرم و بعد از نماز وداع.
دیگه تموم شده.باید بری.با همه ی سختی خداحافظی میکنی
 اما میگی اقاجون یک تکه از دلم رو گذاشتم تو حرمت بی دل میرم.
بی دل میرم تا دیگه دلی نداشته باشم که تنگ بشه یا بگیره.
خداحافظی میکنی.
و همش این جمله رو زمزمه میکنی فقط همین جمله:

خداحافظ ای غریب مدینه   خداحافظ ای غریب مدینه   خداحافظ ای غریب مدینه.....

التماس دعا

«ادامه دارد»
۹۰/۰۱/۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
پرستو مهاجر

نظرات  (۱)

KHeili ziba bod, engari ke khode emam komaketon kard ke on lahazato ingadar gashang benevisin ke mane ashegh ham betonam estefadeh konam
mercii

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی