یعنی زمانی که با 4نفر از دوستان همسال خود تصمیم گرفت
برای زندگی راحت تر در خانه ای مجردی ساکن شود از آنان بی خبر بود!
کلوریا امسال هجدهمین بهار زندگیش را در حالی تجربه میکرد
که بیش از هر زمان دیگر احساس تنهایی وترس میکرد!
تنهایی به خاطر این که خانه مجردی شان فقط محلی برای به روز رسانی شب هایی
است که بتواند از دست دوست پسر هایش رهایی یابد
و ترس به خاطر این که هر لحظه احتمال وقوع هر اتفاقی ممکن بود!
همین یک هفته پیش بود که پیکر بی جان نیکول در یکی از خیابان های نزدیک خانه
پیدا شده بود!
و پلیس علت مرگ را زیاده روی در مصرف مواد مخدر اعلام کرده بود!
او با خود فکر میکند که اگر همراه خانواده و زیر سایه ی پدر و مادر زندگی میکرد
باز هم ممکن بود چنین روزگاری داشته باشد؟!؟