خاطره ای از زبان پدر پرستو *22بهمن نقطه سر خط*
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۸۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ
خوب به من گفتن از 22 بهمن بگو....
ما از اول شروعیدیم شما هم که مجبورین به تحمل .
اما بعد....
تابستون شده بود و ما هم بیکار . صبح و عصر میرفتیم سخنرانی
خونه ایت الله شیرازی یا ایت الله قمی که تبعید بود یا ایت الله مرعشی
معمولآ اونجا شیخ علی تهرانی سخنرانی میکرد.
اون تو ساواک خیلی شکنجه شده بود
یادمه یه روز همون جلوی منبرش نشسته بودم لباسشو در آورد زیر بغلشو نشون داد
گفت اینجا رو ساواک میله داغ گذاشته .
وحشتناک بود گوشتاش کنده شده بود و گودی ایجاد شده بود
البته شیخ علی عاقبت بخیر نشد متاسفانه
و بعد از اینکه حاکم شرع مشهد شد و پس از چندی به دستور امام کنار گذاشته شد - شد ضد امام
ظاهرا خوب روش کار شد تا سر از عراق در آورد و از رادیو عراق شروع کرد به فحاشی به امام و ...
بالاخره خونمون به جوش اومد از زیر بغل شیخ و چنان شعارهای تندی دادیم که درگیری شدیدی شد...
با سنگ و آجر و هر چی که دستمون رسید....
مامورها هم با تیر و تیر و تیر ....
تا ساعت 11 شب..... البته اون وقتا 11 شب مثل 2 نیمه شب حالا بود
چون ساعت خواب مردم نهایتا 9 بود....
تو خیابون لاستیک آتیش میدادیم و به جیپ ارتش حمله میکردیم....
وقتی برگشتم خونه همه اومده بودن سر کوچه
مامانم نفس راحتی کشید و زد زیر گریه
آقام اومد بزنه که کوتاه اومد
داداشم گفت:" دیدین گفتم میاد ؟!"
آقام گفت:"از فردا حق نداری پا از خونه بیرون بذاری...."
و فردا همه چیز تموم شد ....
فقط عصر وقتی داشتم میرفتم مامان گفت زود برگردی
ما از اول شروعیدیم شما هم که مجبورین به تحمل .
اما بعد....
تابستون شده بود و ما هم بیکار . صبح و عصر میرفتیم سخنرانی
خونه ایت الله شیرازی یا ایت الله قمی که تبعید بود یا ایت الله مرعشی
معمولآ اونجا شیخ علی تهرانی سخنرانی میکرد.
اون تو ساواک خیلی شکنجه شده بود
یادمه یه روز همون جلوی منبرش نشسته بودم لباسشو در آورد زیر بغلشو نشون داد
گفت اینجا رو ساواک میله داغ گذاشته .
وحشتناک بود گوشتاش کنده شده بود و گودی ایجاد شده بود
البته شیخ علی عاقبت بخیر نشد متاسفانه
و بعد از اینکه حاکم شرع مشهد شد و پس از چندی به دستور امام کنار گذاشته شد - شد ضد امام
ظاهرا خوب روش کار شد تا سر از عراق در آورد و از رادیو عراق شروع کرد به فحاشی به امام و ...
بالاخره خونمون به جوش اومد از زیر بغل شیخ و چنان شعارهای تندی دادیم که درگیری شدیدی شد...
با سنگ و آجر و هر چی که دستمون رسید....
مامورها هم با تیر و تیر و تیر ....
تا ساعت 11 شب..... البته اون وقتا 11 شب مثل 2 نیمه شب حالا بود
چون ساعت خواب مردم نهایتا 9 بود....
تو خیابون لاستیک آتیش میدادیم و به جیپ ارتش حمله میکردیم....
وقتی برگشتم خونه همه اومده بودن سر کوچه
مامانم نفس راحتی کشید و زد زیر گریه
آقام اومد بزنه که کوتاه اومد
داداشم گفت:" دیدین گفتم میاد ؟!"
آقام گفت:"از فردا حق نداری پا از خونه بیرون بذاری...."
و فردا همه چیز تموم شد ....
فقط عصر وقتی داشتم میرفتم مامان گفت زود برگردی
۸۹/۱۱/۱۹