لبخند
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۴۶ ب.ظ
صبح روز اول بهمن ماه 61 بود .
شب قبل را تا صبح با حاج یدا... تو کانال پرورش ماهی بودم .
10 روزی از شهادت حاج حسین گذشته بود و هنوز کسی لبخندی رو صورت حاجی ندیده بود.
بد جوری بی طاقت شده بود و مدام تو خودش بود.
تازه هوا کمی روشن شده بود که یک رزمنده ی بسیجی به طرف حاج یدا... آمد
و گفت: "برادر کلهر، من دیشب خواب دیدم حاج حسین میر رضی سر راهی ایستاده،
جلو رفتم و به او سلام کردم
و گفتم: حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟ اینجا چه می کنی؟
جواب داد: چرا من شهید شدم، اما منتظر کسی هستم.
پرسیدم: منتظر چه کسی؟
-گفت : قرار است حاج یدا... بیاید، منتظر او هستم.
حالت حاج یدالله دگرگون شد، او که پس از حاج حسین لبخندی به لب نیاورده بود
خنده ای شیرین بر لبانش نشست و دست چپش را که سالم بود
دور گردن بسیجی حلقه نموده و از پیشانی او بوسه ای گرفت.
هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادت علمدار لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام) را آوردند.
شب قبل را تا صبح با حاج یدا... تو کانال پرورش ماهی بودم .
10 روزی از شهادت حاج حسین گذشته بود و هنوز کسی لبخندی رو صورت حاجی ندیده بود.
بد جوری بی طاقت شده بود و مدام تو خودش بود.
تازه هوا کمی روشن شده بود که یک رزمنده ی بسیجی به طرف حاج یدا... آمد
و گفت: "برادر کلهر، من دیشب خواب دیدم حاج حسین میر رضی سر راهی ایستاده،
جلو رفتم و به او سلام کردم
و گفتم: حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟ اینجا چه می کنی؟
جواب داد: چرا من شهید شدم، اما منتظر کسی هستم.
پرسیدم: منتظر چه کسی؟
-گفت : قرار است حاج یدا... بیاید، منتظر او هستم.
حالت حاج یدالله دگرگون شد، او که پس از حاج حسین لبخندی به لب نیاورده بود
خنده ای شیرین بر لبانش نشست و دست چپش را که سالم بود
دور گردن بسیجی حلقه نموده و از پیشانی او بوسه ای گرفت.
هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادت علمدار لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام) را آوردند.
۸۹/۱۱/۲۴
رزقتون شهادت ......