قصه ی یک مرد........
دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ
بسم رب الشهداء والصدیقین
قسمت سوم
و اما ادامه:
مادر جونم میگفتن:" وقتی که شهید هاشم هنوز به دنیا نیومده بود،قرار بود اسمش رو بزاریم حسن.
اما یک شب خواب چند تا خانوم زیبا رو رو دیدم که بهم خبر دادند که فرزندت پسر هست
و نام هاشم براش انتخاب شده...
به همین خاطر وقتی به دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم هاشم...."
مادرجونم میگفتن:" وقتی شهید هاشم به دنیا اومد یک دل نگرانی خاصی داشتم.
با این که بچه سالم بود و بی نقص ولی دلم خیلی شور میزد و نگران بودم.
خدا یک پسر خوشگل و زیبا و سالم به من داده بود اما یک حسی از درون بهم میگفت
که هاشم واسه این دنیا نیست.هاشم انتخاب شده است.
اون وقتی به دنیا اومد برعکس همه بچه ها که لحظه تولد جیغ میزنن، فقط اشک میریخت.
و این دلنگرانی من رو بیشتر و بیشتر میکرد."
(شهید هاشم در سن چهار ماهگی)
ولی هربار با عنایت خدا جون سالم به در برد.
یک سال قرار شد به همراه داییهاش بریم سفر.دوتا ماشین داشتیم و راهی سفر شدیم.
اون موقع شهید هاشم کوچیک بود.من و شهید هاشم قرار شد که بریم تو ماشین داییش.
اما وسط راه یک دفعه هاشم گفت:"نگه دارید من میخوام پیاده شم.میخوام برم تو اون ماشین."
هرچی همه گفتن باشه هروقت رسیدیم یک جا توقف کردیم پیاده شو ، گوش نکرد
اونقدر اصرار کرد تا این که پیاده شد و رفت تو اون ماشین.
چند دقیقه بعد از پیاده شدن هاشم ما تصادف خیلی سختی کردیم.
همه راهی بیمارستان شدیم و حتی دختر دایی هاشم که چند ماه بیشتر نداشت تو این تصادف از دنیا رفت."
مادرجونم همیشه از یک خوابی تعریف میکردن .
میگفتن:" یک شب خواب دیدم دارم از یک رودخونه رد میشم و دستم یک سبد سیب هست.
داخل سبد 5 دونه سیب سرخ بود.
وقتی از رودخونه رد میشدم یک دفعه سبد از دستم افتاد و سیب ها ریختن تو رود خونه.
3 تا از سیب هارو موفق شدم که بگیرم.
یکی دیگه اش اما وقتی گرفتم از آب نصفه بود .
و پنجمین سیب رو آب برد و نتونستم بگیرم.
وقتی از خواب بیدار شدم یک دلشوره عجیبی داشتم.مطمئن بودم که یک اتفاقی میافته.
وقتی خبر شهادت هاشم رو آوردن فهمیدم اون سیبی که نتونستم بگیرم هاشم بوده
و اون سیب که نصفه شده پسرم حسین که الان جانبازه....."
آقاجونم میگن:" وقتی هاشم داشت اعزام میشد به جبهه کنار اتوبوس که ایستاده بودم تا حرکت کنه،
شهید یک دفعه رو به آسمون کرد و گفت:آقاجون ببینید دارن منو میبرن........
بهش گفتم:چی میگی هاشم؟؟؟
گفت:هیچی هیچی .......
مادر بزرگ شهید تعریف میکنن :"موقع خداحافظی ازش پرسیدم کی برمیگردی؟؟؟"
شهید گفت:" نگران نباشید تا 15روز دیگه برمیگردم "
و دقیقا 15 روز بعد از رفتنش پیکر پاکش به مشهد برگشت.......
(پایان این قسمت)
۸۹/۱۲/۱۶
shohada zendeh hastan