امشب خدا، دوباره حسین آفریده است

آن روز ظهر همه چیز پایان یافت.
نه، آن روز همه چیز آغاز شد. کار حسین(ع) تمام شده بود و کار زینب(ع) آغاز میشد.
و عاشورا، نه یک آغاز بود و نه یک پایان! عاشورا «یک ادامه» بود!
یک امتداد! برشی از یک امتداد!
و زینب(ع)، ادامه دهنده این امتداد بود، کار حسین(ع) پایان یافت.
و کاروان
خون حسین(ع) به راه افتاد. از پیچ و خم
جاده های تاریخ گذشت و هنوز هم
همچنان پیش میرود.
کاروان سالار این کاروان، نه یک زن، و نه یک شخص، که یک مفهوم بود!
یک مفهوم مجرد، کاروان را به پیش میراند!
و زینب(ع) آن مفهوم بود!
و زینب(ع) را از همان کودکی آن چنان بزرگ کرده بودند
که ظرفیت چنین حماسه ای را داشته باشد.
و چشم هایش را آن چنان گشوده بودند که تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد.
و زبانش را آن چنان تیز کرده بودند که بر جگر
خصم، زخم زبان بزند!
و اینک زینب(ع) را به یاد بیاور، در شام غریبان!
و زینبیان را، این غریبان آشنا را در میان آشنایان غریب!
و زینب(ع) را که وقتی خورشید بر آسمان بود، همه چیز بود:
خواهر، مادر... و همه چیز داشت: برادر، پسر، تکیه گاه ...
اما شب چه بود؟
فقط تنها بود! و هیچ نداشت، هیچ، حتی تشنگی! هیچ، حتی اشک!
تنها یک چیز داشت، عشق!
و این تنها دارایی و یارایی زینب بود!
به راستی که آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یک لحظه است،
اما اینکه کسی، آن هم زنی، هفتاد بار بمیرد،
و به جای هفتاد نفر زخم تیر و نیزه
بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اینک زینب(ع) باید همه چیز باشد. کودکان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازیانه ها را سپر باشد.
اما کسی که بتواند مرگ یک محمد(ص) را تاب بیاورد.
و مرگ یک مادر، آن هم یک فاطمه(ع) را ببیند و نمیرد.
و شکاف پیشانی یک علی(ع) را ببیند و نشکند و پس از آن باز زنده باشد،
عجیب نیست اگر بتواند، و عجیب است اگر نتواند
آخرین
یادگار عزیزانش را تاب وداع داشته باشد.
که او دختر فاطمه(ع) است و همین بس که بتواند!
و او دختر علی(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خواهر حسین(ع) است و همین بس که بتواند!
و او خود، زینب(ع) است و همین بس که بتواند!
و اینک زینب(ع) یک دریا آرامش است که هزاران طوفان را در دل نهفته دارد.
و تنها وصیت برادر را در خاطر دارد که:
«صبر کن بر بلا و لب به شکایت مگشا، که از منزلت شما خواهد کاست،
به خدا، که خدا با شماست!»
آن شب، زینب(ع) با کودکان و زنان در میان قطعات پراکنده میگشتند؛
آن طرف دست پسری، این طرف بازوی شوهری،
پای برادری، بدن بیسری!
و اینها همه پیامبر میخواست، آن همه خون اگر در همان جا میخفت، ما چه میکردیم؟
و به راستی که زینب(ع) پیامبری امینبود!
و من، اینها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم که عاشورا چه بود؟
و چگونه بود؟ و زینب(ع) که بود؟ و حسین(ع) که؟
و نمیدانم که آن روز و آن شب چگونه در تقویم تاریخ میگنجد؟
کدامین خاک، یارای در بر گرفتن تن حسین(ع) را دارد؟
که خاک هم تا سه شبانه روز، از پذیرفتن او عاجز بود!
و کدامین آب، آیا شایستگی شستن تن او را دارد؟ آنکه آب از وضوی دست او تطهیر میشود!
و کدامین شمشیر، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بریدن داشت؟
و
دریای سینه او را کدام شمشیر شکافت؟
خدایا چگونه شمشیر، دریا را میشکافد!
و
قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ کدامین نیزه بر سر کرد؟ بی شک همان نیزه
که قرآن را!
و سر او را ـ آن دریای پرشور عشق را ـ چگونه بر نیزه کردند؟
خدایا مگر
میشود دریایی را بر نیزه ای نشاند؟
و چگونه آن شانه را که انبان کشِ
نیمه شب نان یتیمان بود، از تن او جدا کردند؟
و چگونه آن لبها را که بوسه گاه پیامبر بود، آزردند؟
و چگونه «پاکی» را به خون آلودند؟ و «معصومیت» را گلو دریدند؟
و بر آن سینه ها که در آنها به
جز عشق نبود، کدامین سم ستوری آیا توان کوبیدن داشت؟
و شانه های کدام زن است که توان این همه بار دارد؟
و کدام کوه است که تکیه گاهش را از او بگیرند و او همچنان استوار بماند؟
و کدام ماه است که خورشیدش را بکشند و او همچنان بتابد و محاق را بشکافد؟
و کدام آسمان است که هفتاد ستاره اش را فروکشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و کدام زن است که پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زینب(ع)! و تنها زینب(ع)!
زینب(ع) تنها! و زینبیان تنها!
استادِ زنده یاد، قیصر امین پور
ناز و مهر مهرورزان از نگاه زینب است
زن نگو مردان عالم مانده در مردانگیش
تابش خورشید غیرت از پگاه زینب است
یک زن و این قدر قدر و منزلت نزد خدا
برترین سوگند مهدی هم به جاه زینب است ...