پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

۱۱:۱۵۰۴
آذر
اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!

همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود.تاجایی که وقتی صدایش را میشنیدم، تنم میلرزید!



ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت

ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که میشناختم خیلی فرق کرده!

خیلی با محبت است و خیلی مهربان.

این را از معجزه های خطبه عقد میپنداشتم

چرا که شنیده بودم که قران کریم میگوید:" وجَعَلَ بَینَکُم مَوَدَةُ وَ رَحمَةً "

راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت


√ "و ازنشانه های او، اینکه همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنان آرامش و در میانتان مودت و رحمت قرار داد.در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر میکنند."

قرآن کریم، سوره روم، آیه 21
پرستو مهاجر
۱۰:۳۳۰۳
آذر
می توان پای گذاشت جای پای شهدا
زندگیشان این است
که به همراه قلم، میدود روی خیال آبادم
ازدواجی ست به سبک شهدا
انتخابی زیبا، میشود آغازش
بعد مهر است و خرید است و جهاز
که به تلفیق مرام شهدا
می شود سبزترین فصل شروع
دارم امید که این خاطره ها
ره نمایند من خاک نشین را
به قدمگاه شهیدان و الهی شدگان







√سلام دوستان
روزتون بخیر
انشا الله از امروز خاطرات ازدواج سیره شهدا رو میگذارم
ان شا الله که بتونه تلنگری باشه واسه ما زمینی ها تا این قدر در این امور ازدواج  من جمله امور مادی سختگیر نباشیم.

یا زهرا
پرستو مهاجر
۱۱:۳۷۰۲
آذر

ابتدای جنگ پدرش داوطلبانه اعزام شده بود.

محمد عاشق جبهه بود و با سن کمش دوست داشت بره و از اسلام و ایمان و اعتقادش دفاع کنه.

هرچی بهش میگفتن که به درست برس تو کتش نمیرفت.

حرف مرد یکی بود.

میخوام برم جبهه.

رفت و داوطلب شد.با کلی گریه و التماس بالاخره راضی شدن و اعزام شد.

شب عملیات بود.تو دسته ایستاده بودن به صف.هر کس برای جلوییش سربند میبست.

سربند محمد اما      یا زهرا   بود.

حمله شده بود و اتیش دشمن شدید.

محمد فرشته هایی رو که یکی یکی پرپر میشدن میدید و غبطه میخورد.

تشنه بود.لبهاش خشک شده بودن و ترک خورده بود.قمقمه اش اب داشت اما به زخمی ها و مجروح ها میداد.

توپ خمپاره اومد و منفجر شد.

ترکش خورد به پهلوش.یک یا زهرا گفت و خودش رو در دامن اربابش دید.

با لب تشنه و با پهلوی شکسته به مهمانی یار رفت.

خوشا به سعادتش

پرستو مهاجر
۱۴:۲۳۳۰
آبان
وقتی‌ که رئیس‌جمهور مملکت بی‌آلایش و بدون تشریفات در سنگرها و لشکرها و قرارگاه‌ها حضور پیدا می‌کردند، به خودی خود، درس تواضع و فروتنی به انسان می‌داد.



به‌خاطر دارم که روزی در قرارگاه لشکر امام رضا(ع) در پشت خرمشهر بودیم.

دشمن فشار زیادی به آن‌جا می‌آورد. هنگام ظهر شد. هوای گرمی هم بود.

 در مسجد، جا برای نمازگزاران نبود، آقا بیرون‌ آمدند و در هوای گرم، زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند و بچه‌ها هم با علاقه به ایشان اقتدا کردند.

 هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانی‌مان را برای سجده به مهر می‌گذاشتیم، داغ بود و می‌چسبید. این معنای اهمیت به نماز است.

 یک بار دیگر هم در قرارگاه عملیات والفجر۱۰ بودیم و مشغول ارائه گزارش بودیم.

یک مرتبه آقا فرمودند وقت نماز شده، گزارش را قطع کنید و آماده نماز شوید. در حالی‌که ما گرم گزارش دادن بودیم اما ایشان فرمودند اول نماز بخوانیم بعد گزارش را ادامه بدهید.

همان‌جا از شهید بهشتی یاد کردند و گفتند: «در بعضی جلسات ما، شهید بهشتی اصلا به ما نمی‌گفت وقت نماز است، بلکه بلند می‌شد و آماده نماز می‌شد و همه نیز در جلسه، چنین می‌کردند.»

و بعد هم فرمودند: «ما اگر کاری می‌کنیم برای نماز است.»

 این برای ما درسی شده که در هر شرایطی نماز را باید اول وقت خواند.

راوی: سردار شهید نورعلی شوشتری
پرستو مهاجر
۱۲:۱۱۳۰
آبان

بسم رب شهداء و الصدیقین

 

سلام

 

چند وقته خیلی بی لیاقت شدم؟!؟!

یعنی حتی لیاقت یه مطلب زدن واسه شمارو ندارم؟

یه خاطره،یه گریه،یه بغض...

دلم خیلی هواتونو کرده

نمیدونم چرا و به واسطه کدوم حجاب دیگه واستون نمینویسم!!

نمیدونم چرا دیگه پرستو مهاجر نیستم!!

نمیدونم چرا یادم میره حق شمارو ادا کنم!

خیلی بی لیاقت شدم نه؟!

چند روز بود واسه خاطر همین بی لیاقتی همش تو فکر بودم و ناراحت!

اما شاید خیلی جدی نبود!

وقتی نزدیک ترین فرد بهم گفت تو دیگه واسه شهدا نمینویسی!

انگاری یه سطل اب یخ ریختن رو سرم

گفتم میدونی چرا؟؟

چون زمینی شدم!

چون یادم رفته همه چیزهایی که دارم از شهدا دارم!

یادم رفته من با شهدا و به واسطه لطفشون پرستو مهاجر شدم!

یادم رفته به واسطه لطف شهدا چندین بار رفتم جنوب و زائر شدم!

یادم رفته با نگاه شهدا خادم الشهدا شدم(که حالا دیگه نیستم)

یادم رفته از مرز شلمچه رفتم کربلا!!

یادم رفته همه این ها رو...

یادم رفته حقی سنگین به گردنم دارم که باید ادا کنم!

یادم رفته عاشق کی بودم!!

حالا میخوام همه چی رو دوباره یاداوری کنم واسه خودم!

حالا میخوام اگر بهم لیاقت بدید،

اگه دوباره از سر لطف دستم رو بگیرید، واستون بنویسم

میخوام فقط واسه شما باشم

حالا میخوام فقط واسه شما نفس بکشم 

میخوام فقط اینجا هستم(دنیای مجازی)، فقط واسه شما باشم

امیدوارم دست رد به سینه ام نزنین

پس یاعلی

پرستو مهاجر
۱۹:۳۱۰۸
آبان

«بدو! تقی بدو

 بدون این که فکر کنم می دوم.

«بدو» در سفرهای رهبری معنی مشخصی دارد.

یعنی که رهبر سرزده به منزل شهیدی می روند.

 یعنی یکی از ضبط ها باطری اش نیست و دیگری، خودش.

 یعنی یکی بدود دنبال ضبط صوت، یکی بدود دنبال خرید باطری و خودم هم دنبال دفترچه و خودکار.

 یعنی مسئول صوت در بازار در حال تولید گزارش است و باید از وسط راه همراهمان شود .

 «بدو» یعنی قبل از رسیدن باطری و ضبط، با همان ضبط نیم باطری حرکت کنیم؛

 و در نهایت، «بدو» یعنی که بازدید آقا از خانه اول تمام شده و ما باید خودمان را به خانه دوم برسانیم.

 خانه شهیدان رضوان مدنی

خانه حسابی شلوغ است. یکی از اعضای خانواده زنگ زده به بقیه بچه ها که فوری خودتان را برسانید مادرتان با شما کار دارد. آن ها هم ظرف چند دقیقه با آژانس آمده اند و حالا فهمیده اند میزبان رهبرند. پدر، مدال ایثارش را روی کتش نصب کرده. همان مدالی که با چند سکه طلا از رئیس جمهور دریافت کرده. همان مدالی که به خاطر پیام رهبر انقلاب درباره مردم غزه، حالا تنهاست و سکه های همراهش هدیه شده اند به غزه.

همه دیوارهای خانه پر است از تابلوی قرآن، عکس شهدا، وصیت نامه، تقدیرنامه ، چفیه، پلاک و... خلاصه هرچیزی که نشانی از ایام جنگ داشته باشد. حتی دیوارهای آشپزخانه. بالاخره وقتی از خانواده ای سه پسر و یک دامادش (آن هم پسرعمه همین شهدا) شهید شده باشد، پسر دیگر و پدر هم پای ثابت جبهه باشند، عجیب نیست که تمام فضای خانه بوی شهادت بدهد.

 روی قاب عکس امام رحمت الله یک نوار مشکی زده اند که دیگر رنگ و رویش رفته است؛ درست مثل رنگ و روی خیلی از قاب ها و عکس ها. اما خیلی از تزئینات اطراف قاب تازه است، انگار که داغ شهیدان قرار نیست حالاحالاها از دل این پدر مادر برود.

«حسن» در کربلای 5 شهید شده و «هاشم» قبل از او در میمک. جسد هاشم را هنوز برنگردانده اند. «حشمت الله» و «مسعود امیری» هم در عملیات مرصاد. عکس هایشان را در دیدار رهبری با خانواده شهدا و ایثارگران استان دیده بودم.

 

اذان مغرب بوده که از طرف ستاد سفر رهبری زنگ زده اند که می خواهیم بیاییم برای مصاحبه.

بعد هم که آمده اند، گفته اند به بچه ها خبر دهید بیایند، چند دقیقه دیگر آقا می آیند خانه تان.

مشغول مصاحبه هستم که آقا می رسند.

 پدر شهید از خوشحالی به سجده می افتد و مادر شهید از خوشحالی بی اختیار دست می زند و خودش را به رهبر می رساند و عبایش را می بوسد: «خیلی خوش آمدی آقا! قدم به چشممان گذاشتی. الهی فدات بشم آقا. ای عزیز دلم. ای گلم...»

 

بقیه هم می زنند زیر گریه و یکی یکی جلو می آیند برای سلام و علیک.

دختربچه ای با چادر سفید جشن تکلیفش که چند گل هم به آن سنجاق شده جلو می آید و می گوید: «رهبرا! به بیت الاحزان شهدا خوش آمدی

پدر همین طور پشت سر هم خدا را شکر می کند و مادر می گوید همه بچه هایم فدای سرتان.

«حسین» برادر بزرگ شهیدان تعریف می کند که حشمت الله طراح موشک بوده و به خاطر همین تخصصش هم «ممنوع الجبهه». اما در جریان عملیات مرصاد طاقت نمی آورد: «دشمن تا کرمانشاه اومده. من چرا باید زنده بمانم؟» و 2 روز مرخصی می گیرد و می رود جبهه. وقتی 2ساعت مانده بوده به پایان مرخصی، از فرماندهش اجازه می گیرد و می رود چند منافق دیگر را هم به درک واصل می کند و در همان ماموریت آخر، مرخصی دنیایی اش تمام می شود.

مسعود امیری، داماد خانواده هم در همان عملیات شهید می شود.

حسین که همان فرمانده برادر بوده، به پدر می گوید حاج مسعود زخمی شده.

می پرسد چه شده؟

 می گوید دستش قطع شده.

می پرسند حالا کجاست؟

 می گوید پیش خدا.

 پدر می گوید شهید شد؟ باید به خواهر و عمه ات خبر بدهیم.

حسین می گوید حاج حشمت هم زخمی شده، البته فقط یک زخم کوچک.

پدر می پرسد او حالا کجاست؟

می گوید پیش حاج مسعود.

 و پدر می گوید او هم شهید شد؟

 بعد دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا! از خودت گرفتم و به خودت پس دادم. فدای امام حسین. فدای امام»

و بعد رفتند که خبر را به مادر و خواهر و عمه بدهند.

 

مادر بغضش را می خورد و حرف های پسرش را ادامه می دهد: «اون پسر کوچیکم می گفت تو مادر خوبی هستی. دعا می کنی، چهارتا پسرت می ره جبهه سالم برمی گرده. اگه دعا کنی ما یکی مان شهید شویم، دست مان را این طوری می گیریم، تا تو نیای بهشت، ما نمی ریم.» و دستش را به احترام باز می کند تا معلوم شود پسرش چه می گفته.

 بعد، از حشمتش می گوید که همیشه می گفته من مانده ام برای آخر آخر :«حاجی آقا! آخر آخر 48 ساعت مرخصی گرفت و رفت و شهید شد

 

حسین که اینها را تعریف می کند، بغض مادر می ترکد و چشم پدر، تر می شود.

 

آقا که انگار خاطرات نه چندان دورشان زنده شده، با لبخند آنها را دلداری می دهند:

 

«اینها ذخایر شمایند. هم برای شما در آخرت و هم برای ملت ما. مجاهدت آنها و صبر شما کشور ما را قوی کرده

 

جالب آن که آقا می گویند: «در گلزار شهدای کرمانشاه به دنبال مزار شهدای شما گشتم اما به خاطر شلوغ شدن نتوانستم پیدایشان کنم. اگر شلوغ نمی شد، حتما می گشتم تا پیدا کنم.» و بعد حرفشان را این طور کامل می کنند:

 

«ما افتخار می کنیم به شما و فرزندانتان

 

دختر خانواده، که هم خواهر شهید است و هم همسر شهید و حالا از شدت گریه صدایش گرفته، به رهبر می گویدپسرش فقط روز استقبال در کرمانشاه بوده و به خاطر ماموریتی از کرمانشاه رفته، اما قبل از رفتن به مادرش سپرده که اگر رهبر به خانه شان آمدند، چفیه آقا را بگیرد.

آقا هم چفیه را به او می دهند و او چفیه را به صورت خودش و سایر نوه ها می کشد.

 پدر شهدا که حالا رعشه دستش بیشتر نمایان شده، چفیه روی دوش خودش را به رهبر می دهد برای تبرک و از آقا می خواهد دستی روی چشمان بیمارش بکشند.

 

آقا می گویند «همین که شما چفیه را روی گردن انداخته اید، تبرک شده. ما باید متبرک شویم با این چفیه

بعد چفیه را به صورت خودشان می کشند و دعایی به چفیه می خوانند و دستشان را روی چشم پدر می گذارند و دعایی هم به چشم ها.

 

آقا اجازه مرخصی می گیرد اما مادر می گوید: «حاج آقا یه چایی ما را هم نمی خورید؟»

 رهبر هم با لبخند جواب می دهد: «خب بیارید. چرا نیاوردید

و مادر با ذوق می رود توی آشپزخانه و یک سینی چای می آورد و بین میهمانان پخش می کند. یک سینی میوه هم می آورد برای تبرک کردن.

 

در همین مدت چند نفر از خانواده زرنگی می کنند و از آقا می خواهند که قرآنی به یادگار بگیرند.

بالاخره وقت خداحافظی می رسد.

 

هق هق گریه توی اتاق گره می خورد به فریاد صلوات و شعارهای توی کوچه.

 توی کوچه مردم مطلع شده اند و تجمع کرده اند. انگار توی کرمانشاه چشم و گوش همه تیز شده، به خصوص که رهبر چند روز پیش به خانه شهیدی در همین کوچه آمده بودند. احتمالا حدس می زدند که رهبر به منزل 4 شهید هم خواهند آمد.

 

 همان جلوی در، دختر جوانی همین طور که اشک می ریزد بلند می گوید: «آقا جون! هزارتا صلوات نذر کرده بودم که شما رو ببینم. این لباس بابامه. شهید شده. آقا تبرکش کنید. بعد از هفت سال این پیرهنش رو برام آوردن...» و گریه امانش نمی دهد.

 

رهبر از محافظ ها می خواهد که لباس را بیاورند و دعایی بر آن می خوانند و می گویند: «من تبرک می شم با این».

 

دختر لباس را می گیرد و نذرش را با اولین صلوات شروع می کند، اما به خاطر گریه نفسش می گیرد و نمی تواند ادامه دهد و فقط زیرلب می گوید خدایا شکرت.

 

نوبت خداحافظی به کوچه ای ها هم می رسد.

ولی آنها از کوچه دل نمی کنند. انگار هنوز ته دلشان باور نمی کنند آقا رفته اند.

 بعضی ها خودشان را با آژانس رسانده بودند.

خیلی ها اشک می ریزند که نتوانستند آقا را ببینند یا با او حرف بزنند.

باورم نمی شد به این سرعت خبر توی محله و اطرافش پیچیده باشد و مردم حتی محل دیدار را هم فهمیده باشند.

می رویم برای خداحافظی با خانواده شهید.

توی حیاط، پدر شهید کمی از خاطراتش برایمان می گوید و شعری را که برای آمدن آقا گفته برایمان می خواند.

 آخر سر هم به من و همکارم و مسئولی که خبر آمدن آقا را داده بود، نفری 2000 تومان به عنوان تبرک می دهد.

عجب مهمان نوازانی هستن این کرمانشاهی ها.

 

آماده بازگشت می شویم که یک سمند جلوی پایمان ترمز می کند:

 

«ببخشید. آقا اینجان؟»

پرستو مهاجر
۱۳:۲۴۲۲
شهریور
نمیدانم چگونه وصف کنم لحظاتی را که در کنار عاشقانت بر من میگذشت.

آنهایی که برای یک نماز جماعت در صحن و سرای پاک و مقدست سر از پا نمیشناختند.

آنهایی که وقتی میشنیدند که نمیتوانند نماز را در جوار حریم تو اقامه کنند بغض گلویشان را میفشرد.

آنهایی که با عشق و تواضعی بی مثل تعداد اندک غذاهای هدیه شده از مهمانسرایت را بین هم تقسیم میکردند.

آنهایی که میدیدم  دعاهایشان تا عرش کبریایی خداوند بالا میرود.

و من،همسایه ات،همان که بی معرفتی سر تا پایم را فرا گرفته است با دیدنشان به حال خودم تاسف میخوردم.

من که کوله بار گناهانم آنقدر سنگین شده است ،

که توان پیمودن راه نیم ساعته تا حریمت را نیز از من  سلب کرده است.

خوشا به حالشان که صدای اجابت آرزوهایشان را شنیدند.

خوشا به حالشان که با دعوت شدن به بارگاهت صدایی اطمینان بخش در درونشان ندا میدهد که بخشیده شده اید.

خوشا به حالشان که با دیدن گنبد طلایی ات اشک از دیدگانشان جاری میشود.

خوشا به حالشان که دلشان را به پنجره فولادت گره میزنند و خودشان میروند به شهر و دیارشان.

و من نمیدانم در کنار این فرشته های بارگاهت چه جایگاهی داشتم؟!

چه حاجت ها و  آرزو ها که باخود به پیشگاهت آورده بودند به امید تحقق.

چه التماس دعا ها که در کوله بارشان همراه شده بود .

بعضی هایشان با دیدن گنبد و بارگاهت با افتخاری همراه با غرور با دوستان و آشنایانشان تماس برقرار میکردند،

تا آن ها هم بتوانند حتی شده از پس کیلومتر ها مسافت سلامی به پیشگاهت هدیه کنند.

هنگامی که آماده میشدند تا راهی حریمت شوند با افتخار من هم التماس دعایی میگفتم،

 تا شاید به دعای این فرشته های زمینی چیزی هم نصیب من رو سیاه شود.

اما سخت ترین لحظه برایم لحظه ی وداع با میهمانهایت بود.

لحظه ای که تک تکشان میسپردند که هر زمان که مهمانت شدم سلام آنها را هم به شما برسانم .

اما آخر من رو سیاه چگونه میتوانم سلام فرشته های عاشقت را به پیشگاهت برسانم؟!

مگر این که تو با مهربانی ات  در کوله بارم به جای گناهان، سلام های پاک و خالصانه ی دوست دارانت را ببینی.

ای کاش در میان سلام هایی که برایت به همراه می آورم سلام من را هم پذیرا باشی!

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
پرستو مهاجر
۱۴:۵۷۱۷
مرداد

یک روز در منزل مقام معظم رهبری در خدمت ایشان بودم بحث ما قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد.

پس از اقامه نماز در محضر ایشان ، معظم له رو به من کردند و فرمودند :

"آقا رحیم ! شام را مهمان ما باشید."

بنده در عین حال که این را توفیقی می دانستم ، خدمتشان عرض کردم :" اسباب زحمت می شود."

مقام معظم رهبری فرمودند : "نه ! بمانید هر چه هست با هم می خوریم ."

وقتی سفره را پهن کردند و شام را آوردند ، دیدم غذای ایشان و خانواده شان چیزی جز املت نیست.

سرلشکر رحیم صفوی


پرستو مهاجر
۱۰:۴۶۰۶
تیر

هو المحبوب

چند بیتی برای مولایم

 

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید

خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت

قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

 

    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت

ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد

سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند

لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی

رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی

وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد

نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار

پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی

یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.


حمید رضا برقعی
پرستو مهاجر
۱۰:۴۹۰۳
تیر
خیلی وقت بود با هم تو یاهو حرف میزدن.

اما همه چیز از این شکلک شروع شد23.gif

دختر وقتی این شکلک را از طرف پسر دید بدون توجه به چیزی انگار گمشده اش را پیدا کرده بود.

مکثی کرد و بعد از چند لحظه در جواب ، اون هم همون شکلک را برای پسر فرستاد.

حالا از ارتباط سارا و سامان 3ماه میگذره.

سارا دیگه طاقتش تموم شده و از دیدن ظاهر پسر فقط در عکس هایی که براش

ارسال میشه خسته شده.

دلش رو به دریا زد و برای چندمین بار  از پسر خواست که با هم ملاقات داشته باشن.

پسر که سارا چندمین طعمه اش بود و دلش را زده بود درخواست ملاقات را پذیرفت.

محل ملاقات.....

سارا با کمال ناباوری پسری را  جلوی چشمانش دید که باعکس ها و تمام تخیلاتش متفاوت بود.

حالا سارا نمیدونه چه جوری این دلبستگی و این به ظاهر عشق رو که با تکیه به فکر و خیال

 به سراغش اومده بود فراموش کنه؟!

همه چیز دروغ بود حتی عکسهایی که اون از خودش برای سارا ارسال کرده بود.

حالا از اون عشق فقط یک دل شکسته و کوله باری از احساس گناه

و پشیمونی برای سارا باقی مونده.
پرستو مهاجر