پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

۳۸ مطلب با موضوع «جـــبهه نـــوشــــت» ثبت شده است

۱۴:۲۳۳۰
آبان
وقتی‌ که رئیس‌جمهور مملکت بی‌آلایش و بدون تشریفات در سنگرها و لشکرها و قرارگاه‌ها حضور پیدا می‌کردند، به خودی خود، درس تواضع و فروتنی به انسان می‌داد.



به‌خاطر دارم که روزی در قرارگاه لشکر امام رضا(ع) در پشت خرمشهر بودیم.

دشمن فشار زیادی به آن‌جا می‌آورد. هنگام ظهر شد. هوای گرمی هم بود.

 در مسجد، جا برای نمازگزاران نبود، آقا بیرون‌ آمدند و در هوای گرم، زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند و بچه‌ها هم با علاقه به ایشان اقتدا کردند.

 هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانی‌مان را برای سجده به مهر می‌گذاشتیم، داغ بود و می‌چسبید. این معنای اهمیت به نماز است.

 یک بار دیگر هم در قرارگاه عملیات والفجر۱۰ بودیم و مشغول ارائه گزارش بودیم.

یک مرتبه آقا فرمودند وقت نماز شده، گزارش را قطع کنید و آماده نماز شوید. در حالی‌که ما گرم گزارش دادن بودیم اما ایشان فرمودند اول نماز بخوانیم بعد گزارش را ادامه بدهید.

همان‌جا از شهید بهشتی یاد کردند و گفتند: «در بعضی جلسات ما، شهید بهشتی اصلا به ما نمی‌گفت وقت نماز است، بلکه بلند می‌شد و آماده نماز می‌شد و همه نیز در جلسه، چنین می‌کردند.»

و بعد هم فرمودند: «ما اگر کاری می‌کنیم برای نماز است.»

 این برای ما درسی شده که در هر شرایطی نماز را باید اول وقت خواند.

راوی: سردار شهید نورعلی شوشتری
پرستو مهاجر
۱۲:۱۱۳۰
آبان

بسم رب شهداء و الصدیقین

 

سلام

 

چند وقته خیلی بی لیاقت شدم؟!؟!

یعنی حتی لیاقت یه مطلب زدن واسه شمارو ندارم؟

یه خاطره،یه گریه،یه بغض...

دلم خیلی هواتونو کرده

نمیدونم چرا و به واسطه کدوم حجاب دیگه واستون نمینویسم!!

نمیدونم چرا دیگه پرستو مهاجر نیستم!!

نمیدونم چرا یادم میره حق شمارو ادا کنم!

خیلی بی لیاقت شدم نه؟!

چند روز بود واسه خاطر همین بی لیاقتی همش تو فکر بودم و ناراحت!

اما شاید خیلی جدی نبود!

وقتی نزدیک ترین فرد بهم گفت تو دیگه واسه شهدا نمینویسی!

انگاری یه سطل اب یخ ریختن رو سرم

گفتم میدونی چرا؟؟

چون زمینی شدم!

چون یادم رفته همه چیزهایی که دارم از شهدا دارم!

یادم رفته من با شهدا و به واسطه لطفشون پرستو مهاجر شدم!

یادم رفته به واسطه لطف شهدا چندین بار رفتم جنوب و زائر شدم!

یادم رفته با نگاه شهدا خادم الشهدا شدم(که حالا دیگه نیستم)

یادم رفته از مرز شلمچه رفتم کربلا!!

یادم رفته همه این ها رو...

یادم رفته حقی سنگین به گردنم دارم که باید ادا کنم!

یادم رفته عاشق کی بودم!!

حالا میخوام همه چی رو دوباره یاداوری کنم واسه خودم!

حالا میخوام اگر بهم لیاقت بدید،

اگه دوباره از سر لطف دستم رو بگیرید، واستون بنویسم

میخوام فقط واسه شما باشم

حالا میخوام فقط واسه شما نفس بکشم 

میخوام فقط اینجا هستم(دنیای مجازی)، فقط واسه شما باشم

امیدوارم دست رد به سینه ام نزنین

پس یاعلی

پرستو مهاجر
۱۹:۳۱۰۸
آبان

«بدو! تقی بدو

 بدون این که فکر کنم می دوم.

«بدو» در سفرهای رهبری معنی مشخصی دارد.

یعنی که رهبر سرزده به منزل شهیدی می روند.

 یعنی یکی از ضبط ها باطری اش نیست و دیگری، خودش.

 یعنی یکی بدود دنبال ضبط صوت، یکی بدود دنبال خرید باطری و خودم هم دنبال دفترچه و خودکار.

 یعنی مسئول صوت در بازار در حال تولید گزارش است و باید از وسط راه همراهمان شود .

 «بدو» یعنی قبل از رسیدن باطری و ضبط، با همان ضبط نیم باطری حرکت کنیم؛

 و در نهایت، «بدو» یعنی که بازدید آقا از خانه اول تمام شده و ما باید خودمان را به خانه دوم برسانیم.

 خانه شهیدان رضوان مدنی

خانه حسابی شلوغ است. یکی از اعضای خانواده زنگ زده به بقیه بچه ها که فوری خودتان را برسانید مادرتان با شما کار دارد. آن ها هم ظرف چند دقیقه با آژانس آمده اند و حالا فهمیده اند میزبان رهبرند. پدر، مدال ایثارش را روی کتش نصب کرده. همان مدالی که با چند سکه طلا از رئیس جمهور دریافت کرده. همان مدالی که به خاطر پیام رهبر انقلاب درباره مردم غزه، حالا تنهاست و سکه های همراهش هدیه شده اند به غزه.

همه دیوارهای خانه پر است از تابلوی قرآن، عکس شهدا، وصیت نامه، تقدیرنامه ، چفیه، پلاک و... خلاصه هرچیزی که نشانی از ایام جنگ داشته باشد. حتی دیوارهای آشپزخانه. بالاخره وقتی از خانواده ای سه پسر و یک دامادش (آن هم پسرعمه همین شهدا) شهید شده باشد، پسر دیگر و پدر هم پای ثابت جبهه باشند، عجیب نیست که تمام فضای خانه بوی شهادت بدهد.

 روی قاب عکس امام رحمت الله یک نوار مشکی زده اند که دیگر رنگ و رویش رفته است؛ درست مثل رنگ و روی خیلی از قاب ها و عکس ها. اما خیلی از تزئینات اطراف قاب تازه است، انگار که داغ شهیدان قرار نیست حالاحالاها از دل این پدر مادر برود.

«حسن» در کربلای 5 شهید شده و «هاشم» قبل از او در میمک. جسد هاشم را هنوز برنگردانده اند. «حشمت الله» و «مسعود امیری» هم در عملیات مرصاد. عکس هایشان را در دیدار رهبری با خانواده شهدا و ایثارگران استان دیده بودم.

 

اذان مغرب بوده که از طرف ستاد سفر رهبری زنگ زده اند که می خواهیم بیاییم برای مصاحبه.

بعد هم که آمده اند، گفته اند به بچه ها خبر دهید بیایند، چند دقیقه دیگر آقا می آیند خانه تان.

مشغول مصاحبه هستم که آقا می رسند.

 پدر شهید از خوشحالی به سجده می افتد و مادر شهید از خوشحالی بی اختیار دست می زند و خودش را به رهبر می رساند و عبایش را می بوسد: «خیلی خوش آمدی آقا! قدم به چشممان گذاشتی. الهی فدات بشم آقا. ای عزیز دلم. ای گلم...»

 

بقیه هم می زنند زیر گریه و یکی یکی جلو می آیند برای سلام و علیک.

دختربچه ای با چادر سفید جشن تکلیفش که چند گل هم به آن سنجاق شده جلو می آید و می گوید: «رهبرا! به بیت الاحزان شهدا خوش آمدی

پدر همین طور پشت سر هم خدا را شکر می کند و مادر می گوید همه بچه هایم فدای سرتان.

«حسین» برادر بزرگ شهیدان تعریف می کند که حشمت الله طراح موشک بوده و به خاطر همین تخصصش هم «ممنوع الجبهه». اما در جریان عملیات مرصاد طاقت نمی آورد: «دشمن تا کرمانشاه اومده. من چرا باید زنده بمانم؟» و 2 روز مرخصی می گیرد و می رود جبهه. وقتی 2ساعت مانده بوده به پایان مرخصی، از فرماندهش اجازه می گیرد و می رود چند منافق دیگر را هم به درک واصل می کند و در همان ماموریت آخر، مرخصی دنیایی اش تمام می شود.

مسعود امیری، داماد خانواده هم در همان عملیات شهید می شود.

حسین که همان فرمانده برادر بوده، به پدر می گوید حاج مسعود زخمی شده.

می پرسد چه شده؟

 می گوید دستش قطع شده.

می پرسند حالا کجاست؟

 می گوید پیش خدا.

 پدر می گوید شهید شد؟ باید به خواهر و عمه ات خبر بدهیم.

حسین می گوید حاج حشمت هم زخمی شده، البته فقط یک زخم کوچک.

پدر می پرسد او حالا کجاست؟

می گوید پیش حاج مسعود.

 و پدر می گوید او هم شهید شد؟

 بعد دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا! از خودت گرفتم و به خودت پس دادم. فدای امام حسین. فدای امام»

و بعد رفتند که خبر را به مادر و خواهر و عمه بدهند.

 

مادر بغضش را می خورد و حرف های پسرش را ادامه می دهد: «اون پسر کوچیکم می گفت تو مادر خوبی هستی. دعا می کنی، چهارتا پسرت می ره جبهه سالم برمی گرده. اگه دعا کنی ما یکی مان شهید شویم، دست مان را این طوری می گیریم، تا تو نیای بهشت، ما نمی ریم.» و دستش را به احترام باز می کند تا معلوم شود پسرش چه می گفته.

 بعد، از حشمتش می گوید که همیشه می گفته من مانده ام برای آخر آخر :«حاجی آقا! آخر آخر 48 ساعت مرخصی گرفت و رفت و شهید شد

 

حسین که اینها را تعریف می کند، بغض مادر می ترکد و چشم پدر، تر می شود.

 

آقا که انگار خاطرات نه چندان دورشان زنده شده، با لبخند آنها را دلداری می دهند:

 

«اینها ذخایر شمایند. هم برای شما در آخرت و هم برای ملت ما. مجاهدت آنها و صبر شما کشور ما را قوی کرده

 

جالب آن که آقا می گویند: «در گلزار شهدای کرمانشاه به دنبال مزار شهدای شما گشتم اما به خاطر شلوغ شدن نتوانستم پیدایشان کنم. اگر شلوغ نمی شد، حتما می گشتم تا پیدا کنم.» و بعد حرفشان را این طور کامل می کنند:

 

«ما افتخار می کنیم به شما و فرزندانتان

 

دختر خانواده، که هم خواهر شهید است و هم همسر شهید و حالا از شدت گریه صدایش گرفته، به رهبر می گویدپسرش فقط روز استقبال در کرمانشاه بوده و به خاطر ماموریتی از کرمانشاه رفته، اما قبل از رفتن به مادرش سپرده که اگر رهبر به خانه شان آمدند، چفیه آقا را بگیرد.

آقا هم چفیه را به او می دهند و او چفیه را به صورت خودش و سایر نوه ها می کشد.

 پدر شهدا که حالا رعشه دستش بیشتر نمایان شده، چفیه روی دوش خودش را به رهبر می دهد برای تبرک و از آقا می خواهد دستی روی چشمان بیمارش بکشند.

 

آقا می گویند «همین که شما چفیه را روی گردن انداخته اید، تبرک شده. ما باید متبرک شویم با این چفیه

بعد چفیه را به صورت خودشان می کشند و دعایی به چفیه می خوانند و دستشان را روی چشم پدر می گذارند و دعایی هم به چشم ها.

 

آقا اجازه مرخصی می گیرد اما مادر می گوید: «حاج آقا یه چایی ما را هم نمی خورید؟»

 رهبر هم با لبخند جواب می دهد: «خب بیارید. چرا نیاوردید

و مادر با ذوق می رود توی آشپزخانه و یک سینی چای می آورد و بین میهمانان پخش می کند. یک سینی میوه هم می آورد برای تبرک کردن.

 

در همین مدت چند نفر از خانواده زرنگی می کنند و از آقا می خواهند که قرآنی به یادگار بگیرند.

بالاخره وقت خداحافظی می رسد.

 

هق هق گریه توی اتاق گره می خورد به فریاد صلوات و شعارهای توی کوچه.

 توی کوچه مردم مطلع شده اند و تجمع کرده اند. انگار توی کرمانشاه چشم و گوش همه تیز شده، به خصوص که رهبر چند روز پیش به خانه شهیدی در همین کوچه آمده بودند. احتمالا حدس می زدند که رهبر به منزل 4 شهید هم خواهند آمد.

 

 همان جلوی در، دختر جوانی همین طور که اشک می ریزد بلند می گوید: «آقا جون! هزارتا صلوات نذر کرده بودم که شما رو ببینم. این لباس بابامه. شهید شده. آقا تبرکش کنید. بعد از هفت سال این پیرهنش رو برام آوردن...» و گریه امانش نمی دهد.

 

رهبر از محافظ ها می خواهد که لباس را بیاورند و دعایی بر آن می خوانند و می گویند: «من تبرک می شم با این».

 

دختر لباس را می گیرد و نذرش را با اولین صلوات شروع می کند، اما به خاطر گریه نفسش می گیرد و نمی تواند ادامه دهد و فقط زیرلب می گوید خدایا شکرت.

 

نوبت خداحافظی به کوچه ای ها هم می رسد.

ولی آنها از کوچه دل نمی کنند. انگار هنوز ته دلشان باور نمی کنند آقا رفته اند.

 بعضی ها خودشان را با آژانس رسانده بودند.

خیلی ها اشک می ریزند که نتوانستند آقا را ببینند یا با او حرف بزنند.

باورم نمی شد به این سرعت خبر توی محله و اطرافش پیچیده باشد و مردم حتی محل دیدار را هم فهمیده باشند.

می رویم برای خداحافظی با خانواده شهید.

توی حیاط، پدر شهید کمی از خاطراتش برایمان می گوید و شعری را که برای آمدن آقا گفته برایمان می خواند.

 آخر سر هم به من و همکارم و مسئولی که خبر آمدن آقا را داده بود، نفری 2000 تومان به عنوان تبرک می دهد.

عجب مهمان نوازانی هستن این کرمانشاهی ها.

 

آماده بازگشت می شویم که یک سمند جلوی پایمان ترمز می کند:

 

«ببخشید. آقا اینجان؟»

پرستو مهاجر
۱۴:۵۷۱۷
مرداد

یک روز در منزل مقام معظم رهبری در خدمت ایشان بودم بحث ما قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد.

پس از اقامه نماز در محضر ایشان ، معظم له رو به من کردند و فرمودند :

"آقا رحیم ! شام را مهمان ما باشید."

بنده در عین حال که این را توفیقی می دانستم ، خدمتشان عرض کردم :" اسباب زحمت می شود."

مقام معظم رهبری فرمودند : "نه ! بمانید هر چه هست با هم می خوریم ."

وقتی سفره را پهن کردند و شام را آوردند ، دیدم غذای ایشان و خانواده شان چیزی جز املت نیست.

سرلشکر رحیم صفوی


پرستو مهاجر
۱۰:۴۷۱۹
ارديبهشت
و دیروز شهر امام رضا(ع) «باز پرواز» دلداده حضرت زهرای مرضیه(س) و مسافر کربلای جبهه های عشق

 را به نظاره نشست و در تشییعی تاریخی پیکر مطهر این شهید فاطمی را تا بهشت

 و تا آغوش محبوب بدرقه کرد.

دیروز همشهریان امام رضا(ع) در سالروز شهادت حضرت صدیقه طاهره(س)

روزی تاریخی و ماندگار را در تشییع باشکوه مسافری از تبار عشق و ایثار و شهادت رقم زدند،

 شاید مشهد تا دیروز چنین تشییعی را به خود ندیده بود و این اوستاعبدالحسین «برونسی» بود

که پس از ۲۷ سال به خانه بازگشت و در میان موج زمزمه های یازهرای عزاداران فاطمی

تا بهشت بدرقه شد.

این «اوستا عبدالحسین» بود که دوباره و پس از سال ها عطر دلنشین عشق، عطر دلدادگی،

عطر فکه و شلمچه و طلائیه و دجله را و عطر مردانگی و آزادگی را با خود به شهرمان آورد.

 دیروز همشهریان قدرشناس شهر امام رضا(ع) با نوای یازهرا

 و اشک هایی که از عشق و ارادت به حضرت زهرای اطهر(س) جاری بود،

 این مسافر کربلای جبهه ها را تا بهشت امام رضا(ع) بدرقه کردند

 و در میان اشک و آه خانواده و هم رزمان در حالی که مداحان اهل بیت(ع)

مصائب حضرت زهرا(س) را ذکر می کردند، به خاک سپردند.
















پرستو مهاجر
۱۳:۰۹۲۶
اسفند
همه آماده میشویم تا بار سفر ببندیم و به سرزمین پرستوهای مهاجر سفر کنیم.

میخواهیم برویم تا رسم زندگی را بیاموزیم

رسم آدمیت را رسم           عاشقی را           رسم حیا و پاکدامنی را        

میخواهیم برویم تا سال جدید را در کنار آنهایی آغاز کنیم که خلیفه خدا بر روی زمین بودند

 کسانی که میدانستند خلیفه بودن یعنی چه؟!

 پرستوهایی که عاشق پرواز کردن بودند

 پرستوهایی که بی هیچ چشم داشتی حکم رهبر را پذیرفته و به آن عمل کردند

میخواهیم برویم تا پرواز را بیاموزیم

میخواهیم برویم تا سبکبال شویم  تا درک کنیم اخلاص را

 تا ببینیم چگونه باید پرستو شویم؟!

تا بپرسیم چگونه پاک بمانیم؟!

تا ببینیم شجاعت را       مقاومت را            ایثار را         از خود گذشتگی را 

 تا درک کنیم دل کندن از دنیا را

 تا بیاموزیم چگونه مردن را          چگونه زیستن را               چگونه با خدا بودن را

تا برسیم به این نقطه که بمیریم قبل از آن که بمیرانندمان.

میخواهیم برویم تا با این پرستو ها که میشود راه را به خوبی تشخیص داد زمزمه کنیم

یا مقلب القلوب والابصار

                                    یا مدبر اللیل والنهار

                                                                     یا محول الحول والاحوال

                                                                                                         حول حالنا الی احسن الحال

_________________________________________________________________
پی نوشت:سال خوبی داشته باشید.به امید دیدار روی مهدی فاطمه(عج)
اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم
التماس دعا.
پرستو مهاجر
۱۱:۱۴۱۶
اسفند
بسم رب الشهداء والصدیقین

قسمت سوم

و اما ادامه:

مادر جونم میگفتن:" وقتی که شهید هاشم هنوز به دنیا نیومده بود،قرار بود اسمش رو بزاریم حسن.

اما یک شب خواب چند تا خانوم زیبا رو رو دیدم که بهم خبر دادند که فرزندت پسر هست

 و نام هاشم براش انتخاب شده...

به همین خاطر وقتی به دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم هاشم...."

مادرجونم میگفتن:" وقتی شهید هاشم به دنیا اومد یک دل نگرانی خاصی داشتم.

با این که بچه سالم بود و بی نقص ولی دلم خیلی شور میزد و نگران بودم.

خدا یک پسر خوشگل و زیبا و سالم به من داده بود اما یک حسی از درون بهم میگفت

 که هاشم واسه این دنیا نیست.هاشم انتخاب شده است.

اون وقتی  به دنیا اومد برعکس همه بچه ها که لحظه تولد جیغ میزنن، فقط اشک میریخت.

و این دلنگرانی من رو بیشتر و بیشتر میکرد."



(شهید هاشم در سن چهار ماهگی)


میگفتن:" تا وقتی که بزرگ شد در طول این 19 سال اتفاقات زیادی برای شهید هاشم افتاد

 ولی هربار با عنایت خدا جون سالم به در برد.

یک سال قرار شد به همراه داییهاش بریم سفر.دوتا ماشین داشتیم و راهی سفر شدیم.

اون موقع شهید هاشم  کوچیک بود.من و شهید هاشم قرار شد که بریم تو ماشین داییش.

اما وسط راه یک دفعه هاشم گفت:"نگه دارید من میخوام پیاده شم.میخوام برم تو اون ماشین."

هرچی همه گفتن باشه هروقت رسیدیم یک جا توقف کردیم پیاده شو ، گوش نکرد

اونقدر اصرار کرد تا این که پیاده شد و رفت تو اون ماشین.

چند دقیقه بعد از پیاده شدن هاشم ما تصادف خیلی سختی کردیم.

همه راهی بیمارستان شدیم و حتی دختر دایی هاشم که چند ماه بیشتر نداشت تو این تصادف از دنیا رفت."

مادرجونم همیشه از یک خوابی تعریف میکردن .

میگفتن:" یک شب خواب دیدم دارم از یک رودخونه رد میشم و دستم یک سبد سیب هست.

داخل سبد 5 دونه سیب سرخ بود.

 وقتی از رودخونه رد میشدم یک دفعه سبد از دستم افتاد و سیب ها ریختن تو رود خونه.

3 تا از سیب هارو موفق شدم که بگیرم.

یکی دیگه اش اما وقتی گرفتم از آب نصفه بود .

و پنجمین سیب رو آب برد و نتونستم بگیرم.

وقتی از خواب بیدار شدم یک دلشوره عجیبی داشتم.مطمئن بودم که یک اتفاقی میافته.

وقتی خبر شهادت هاشم رو آوردن فهمیدم اون سیبی که نتونستم بگیرم هاشم بوده

 و اون سیب که نصفه شده پسرم حسین که الان جانبازه....."

آقاجونم میگن:" وقتی هاشم داشت اعزام میشد به جبهه کنار اتوبوس که ایستاده بودم تا حرکت کنه،

شهید یک دفعه رو به آسمون کرد و گفت:آقاجون ببینید دارن منو میبرن........

بهش گفتم:چی میگی هاشم؟؟؟

گفت:هیچی هیچی .......

مادر بزرگ شهید تعریف میکنن :"موقع خداحافظی ازش پرسیدم کی برمیگردی؟؟؟"

شهید گفت:" نگران نباشید تا 15روز دیگه برمیگردم "

و دقیقا 15 روز بعد از رفتنش پیکر پاکش به مشهد برگشت.......

(پایان این قسمت)


پرستو مهاجر
۱۱:۲۶۱۴
اسفند
بسم رب الشهدا و الصدیقین
و اما ادامه:

فرزندی که در سال 1346 به دنیا آمد مقدر بود با بهترین اعتقادات در خاک و خون غلط بزند.

راستی چگونه یک آدم معمولی در عرض 19 سال تبدیل به یک فرشته میشود؟

مگر میشود به 19 سال اینقدر بالا پرید؟چه ریش ها که سفید میشود و

حتی سوسوئی از سعادت را هم نمیبینند

 پس این جوان آرام و متین که  هنوز تازه محاسن اش در امده بود

چگونه توانسته بود تا این حد ارتقا یابد؟؟

شهید هاشم در زندگی خود را پایبند هیچ چیز به جز ایمانش نکرد.

دلیل و بهانه برای جا زدن وظیفه در برابر وظیفه زیاد داشت

 اما باور های عقیدتی پرهیز اخلاقی و صداقت روحی او اجازه نمیداد که خود را از میدان کنار بکشد.

شهید هاشم مذهبی بود اما از آن مذهبی هائی که در راه مذهب مایه میگذارند

 و سر میدهند و گلوله میخورند.

خصوصیات اخلاقی و معاشرتی او چنان جذبه داشت که امروز کسی را سراغ نداریم

 که از شهید هاشم دلتنگ باشد.

برای همه آشنایان نام هاشم مترادف با صمیمیت و خونسردی و اطمینان نفس بود.

استعداد شهید هاشم یک استعداد طلائی بود که وقتی با تلاش های خستگی ناپذیر

در سن او ضمیمه شد از او یک چهره کم نظیر ساخت....

او تکبر نداشت سرش را پایین میگرفت

و هرگز موفقیت ها پیشرفت ها و استعدادهایش را به رخ نمیکشید.

غم هایش را بروز نمیداد.

با بهترین معدل های درسی و بهترین اخلاق اجتماعی دوره دبیرستان را

 در رشته ریاضی دبیرستان" شهید حاج آقا مصطفی خمینی" مشهد در سال 1364 به پایان رساند

سپس تصمیم گرفت در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهد

 درهمان سال کنکور شرکت کرده و با رتبه نمونه و بسیار بالای تحصیلی (رتبه 249)

 در رشته پزشکی پذیرفته و جذب شد و تحصیل در دانشکده پزشکی مشهد را

 با آرمان هائی پاک و مقدس و بدون انگیزه های سطح پایین و مادی آغاز کرد.

(پایان قسمت دوم)
پرستو مهاجر
۱۲:۰۲۲۷
بهمن
آری با اتفاقاتی که چند صباحی است در اطرافمان پررنگ و پررنگ تر شده است.

اتفاقاتی که از سال گذشته دل خیلی ها را آزرده است...

 بر روی دل خیلی ها رنجی فراموش نشدنی گذاشته است ...

 دل خیلی از همسران و مادران را داغ دار کرده است ....

میتوان به خوبی معنای این واژه را درک کرد که

 "در باغ شهادت بازه باز است"

چرا گاهی فکر میکنیم که پل شهادت رو شکستند؟

نه... میتوانیم با کمی بصیرت به وضوح ببینیم پرستوهایی را که برای رسیدن به این قله ی پر افتخار

بی تابی ها میکنند و یکی پس از دیگری به آرزویشان میرسند.

کاش یادمان نرود که شهادت زمان نمیخواهد عرصه و جنگ سخت نمیخواهد.

تیر و تفنگ و تانک نمیخواهد .

شهادت لیاقت میخواهد ...

باید عاشق باشی تا بتوانی امیدی برای شهادت داشته باشی...

کم نیستند شهریاری ها.....

 کم نیستند علی محمدی ها....

کم نیستند ژاله ها ....

کم نیستند کاظمی ها و شوشتری ها....

 کم نیستند آنهایی که از رهبرشان میخواهند برایشان آرزوی شهادت کند....

 کم نیستند آنهایی که شهادتشان اشک در چشم رهبرشان جمع میکند....

 کم ندیدیم در طی این چند سال اخیر پر پر شدن گلها را ....

گل هایی که با ریختن قطره قطره خونشان حماسه ای جدید میسازند ....

چه فکر کرده اند دشمنان؟؟!!!

فکر میکنند با پر پر شدن گلهایمان میتوانند مارا ناامید کنند؟؟

فکر میکنند میتوانند با داغ گذاشتن بر دل مادران و همسران مارا از هدف خود

از رهبر خود            از امام خود                 از دین خود جدا کنند؟؟؟

هیهات که با پر پر شدن گلها با ریختن خون پرستوها عزم ما بیشتر میشود...

 پایه های اعتقادمان محکم تر میشود...

 عشقمان به امام و رهبرمان شدید تر میشود ....

مگر نبودند مادرانی که در کربلا با عشق به امامشان جگر گوشه هاشان را فدای اسلام کردند؟؟

بدون هیچ چشم داشتی عزیز ترین هایشان را به میدان جنگ فرستادند؟؟

مادران ماهم کم از مادران جوانان کربلا ندارند ...

مادران و همسران این زمان هم حسینی وار پاره های تن خود را

 با غرور و افتخار فدای اسلام و امام و رهبرشان میکنند....

میخواهیم ثابت کنیم که تا آخرین قطرات خونمان در راه پایداری انقلابمان دفاع میکنیم...

میخواهیم ثابت کنیم خود را سپر میکنیم تا نکند خدشه ای به انقلابمان

 به امام راحلمان و به رهبرمان وارد شود....

میخواهیم ثابت کنیم که نمیگذاریم خون پاک شهدایمان پایمال شود....

میخواهیم ثابت کنیم عاشقیم....

میخواهیم ثابت کنیم که "ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند"
 
میخواهیم فریاد کنیم که "اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت بازه باز است"

میخواهیم فریاد کنیم که

 "شهدا ! خوشا به سعادتتان....

 بروید و به سوی معشوقتان بشتابید ..

ما راهتان را ادامه میدهیم و نمیگذاریم ذره ای خون شما پایمال شود ...

سلام مارا به امام زمانمان برسانید و بگویید جهان در انتظار دیدار روی شماست...

و همه شیعیان این جمله را بر لب زمزمه میکنند که

"اندکی صبر سحر نزدیک است"

اللهم عجل لولیک الفرج

شادی روح تمام شهدا صلوات
پرستو مهاجر
۱۸:۴۶۲۴
بهمن
صبح روز اول بهمن ماه 61 بود .

 شب قبل را تا صبح با حاج یدا... تو کانال پرورش ماهی بودم .

10 روزی از شهادت حاج حسین گذشته بود و هنوز کسی لبخندی رو صورت حاجی ندیده بود.

بد جوری بی طاقت شده بود و مدام تو خودش بود.

تازه هوا کمی روشن شده بود که یک رزمنده ی بسیجی به طرف حاج یدا... آمد

و گفت: "برادر کلهر، من دیشب خواب دیدم حاج حسین میر رضی سر راهی ایستاده،

جلو رفتم و به او سلام کردم

و گفتم: حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟ اینجا چه می کنی؟

جواب داد: چرا من شهید شدم، اما منتظر کسی هستم.

پرسیدم: منتظر چه کسی؟

-گفت : قرار است حاج یدا... بیاید، منتظر او هستم.

حالت حاج یدالله دگرگون شد، او که پس از حاج حسین لبخندی به لب نیاورده بود

 خنده ای شیرین بر لبانش نشست و دست چپش را که سالم بود

دور گردن بسیجی حلقه نموده و از پیشانی او بوسه ای گرفت.

هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادت علمدار لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام) را آوردند.

پرستو مهاجر