۱۱:۳۷۰۲
آذر
ابتدای جنگ پدرش داوطلبانه اعزام شده بود.
محمد عاشق جبهه بود و با سن کمش دوست داشت بره و از اسلام و ایمان و اعتقادش دفاع کنه.
هرچی بهش میگفتن که به درست برس تو کتش نمیرفت.
حرف مرد یکی بود.
میخوام برم جبهه.
رفت و داوطلب شد.با کلی گریه و التماس بالاخره راضی شدن و اعزام شد.
شب عملیات بود.تو دسته ایستاده بودن به صف.هر کس برای جلوییش سربند میبست.
سربند محمد اما یا زهرا بود.
حمله شده بود و اتیش دشمن شدید.
محمد فرشته هایی رو که یکی یکی پرپر میشدن میدید و غبطه میخورد.
تشنه بود.لبهاش خشک شده بودن و ترک خورده بود.قمقمه اش اب داشت اما به زخمی ها و مجروح ها میداد.
توپ خمپاره اومد و منفجر شد.
ترکش خورد به پهلوش.یک یا زهرا گفت و خودش رو در دامن اربابش دید.
با لب تشنه و با پهلوی شکسته به مهمانی یار رفت.
خوشا به سعادتش