پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

زنجیرهای سوخته ...

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

امشب شب زنجیر است ...

امشب شب تازیانه است...

امشب شب دیوارهاست ...

امشب شب سلول است و میله ها....

امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن ها می آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند است،

دیوارها نُدبه می خوانند و سلول ها، «وَ إِنْ یَکادْ» می گیرند.

آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه اشک می جوشد؟

کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین می زنند؟

خدایا! این چه پیروزی است، نگاه کن!

این همه کبوتر چرا از آسمان، خود را به دیوار این سیاه چال می کوبند؟

چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون می افتند؟


چرا امشب ستاره ها بیرون نمی آیند؟

چرا ماه شیون می کند... ؟

می ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود،

می ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است،

می ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد...

آه از جفای هارون...

با عشق چه کرده ای که دارد خون... ؟

زمین خشکش زده؛ یکی قطره ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد این جا تکرار می شود...

دلم بوی مدینه می دهد... خون... خون... خون...

این جا دارند برای ماه، ختم فراق می گیرند.

رهایم کنید! این که بر تکه چوبی می آورند، پاره ای از خداست......

چه قدر زخمی می آید از این دریای شکسته!

این که می بینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا می دانست،

 این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش ...

زنجیرها آب می شوند.

زنجیرها می سوزند.

زنجیرها از خجالت می سوزند....

چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!...

مگر این گل محمد صلی الله علیه و آله ، کجا می خواست برود

که سنگینی این همه بند، رهایش نمی کنند؟

نگاه کن مچ پاهایش را!...

نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است...

چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده! ...

جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!

این همه هستی من است که بر شانه های شکسته شهر، از زندان بیرون می آورند.

این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم!...

این که می بینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا می دانست،

این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش.

این بهار است؛ در زنجیر می آید .

این بهار است؛ با زنجیر می آید....

این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برای شان قرآن خوانده بود...

دلم هوای کاظمین کرده،...

دلم بوی تو را می دهد،...

کاش این همه زنجیر را می توانستم پاره کنم و به سویت بشتابم!

کاش من هم رها و آسمانی بودم!...

کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان می کوبند!

دارند می آورندت؛ پیچیده در جامه ای از خون و زنجیر.

می خواهم دلم را تکه تکه کنم....

این آخرین سطر دلتنگی ها و آخرین ترانه اندوه من است.

دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!...

باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر می توان به عرش رسید..


۹۱/۰۳/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
پرستو مهاجر

نظرات  (۱)

سلام
به خونه ی گروهی ما هم بیا
با چند تا از رفقا جمع شدیم و داریم از آدمهای می نویسیم که اگه یه روز از لذتهای زندگیشون نمی گذشتند ، الان من و تو معنا و مفهوم لذت رو درک نمی کردیم.
من توی سایت گروهیمون با اسم سید گمنام مطلب می نویسم.
دلم می خواد به سایتمون بیای و نظر ، انتقاد و یا پیشنهادت رو در مورد پست های من و دوستام برامون بگی
بی صبرانه منتظرتم
خدانگهدار

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی