پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

۳۲ مطلب با موضوع «خــاطـــره نـــوشــــت» ثبت شده است

۱۷:۱۱۱۵
دی
جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌.

 فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد.

نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌.

سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند.

از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد.

 لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود،

شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود.

ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد.

 هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌...


او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود،

 وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:

" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟"


و گاهی‌ هم می‌گفت‌:

"آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌."

بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد،

 یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:

" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟

 زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."

پرستو مهاجر
۱۶:۵۶۱۵
دی
بسم الله الرحمن الرحیم


الله اکبر ! سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند

به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد

و نه راه پس داشتی نه را پیش ، پچ پچ کردن ها شروع می شد.

مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند

که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی ،

بگویند که ما با تو نبودیم !

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند.

آدم حواسش جمع نماز باشد ؟

مثلاً یکی می گفت :

« واقعاً این که نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند ،

نه نماز من و تو را .»

دیگری پی حرفهایش را می گرفت که :

« من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم

دو رکعت نمازش را بگیرم .»

و سومی : « مگر می دهد پسر ؟ »

و از این قماش حرفها .

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست

بنا می کردند به تفسیر کردن :

"ببین !     ببین !       الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند ."

و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلو خودمان را بگیریم

و لبخند تبدیل به خنده می شد ،

خصوصاً آنجا که می گفتند :

"مگر ملائکه نامحرم نیستند ؟"

و خودشان جواب می دادند :

"خوب لابد با دستکش غلغلک می دهند ."

به قلم شهید نعمت الله فرج اللهی از لشکر 7 ولی عصر



پرستو مهاجر