پرستو مهاجر

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و ربی من لی غیرک

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبد الله

روزی می رسد که مارا به جرم جنون عشقت، به کربلای تو تبعید میکنند!

یا حسیــــــــــــــــــن(ع)

محرم ماه عاشقیست

التماس دعا

پیام های کوتاه
  • ۱۷ آبان ۹۲ , ۲۳:۲۰
    زینب
آخرین مطالب
  • ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۰ زینب

۳۲ مطلب با موضوع «خــاطـــره نـــوشــــت» ثبت شده است

۱۰:۳۳۰۳
آذر
می توان پای گذاشت جای پای شهدا
زندگیشان این است
که به همراه قلم، میدود روی خیال آبادم
ازدواجی ست به سبک شهدا
انتخابی زیبا، میشود آغازش
بعد مهر است و خرید است و جهاز
که به تلفیق مرام شهدا
می شود سبزترین فصل شروع
دارم امید که این خاطره ها
ره نمایند من خاک نشین را
به قدمگاه شهیدان و الهی شدگان







√سلام دوستان
روزتون بخیر
انشا الله از امروز خاطرات ازدواج سیره شهدا رو میگذارم
ان شا الله که بتونه تلنگری باشه واسه ما زمینی ها تا این قدر در این امور ازدواج  من جمله امور مادی سختگیر نباشیم.

یا زهرا
پرستو مهاجر
۱۱:۳۷۰۲
آذر

ابتدای جنگ پدرش داوطلبانه اعزام شده بود.

محمد عاشق جبهه بود و با سن کمش دوست داشت بره و از اسلام و ایمان و اعتقادش دفاع کنه.

هرچی بهش میگفتن که به درست برس تو کتش نمیرفت.

حرف مرد یکی بود.

میخوام برم جبهه.

رفت و داوطلب شد.با کلی گریه و التماس بالاخره راضی شدن و اعزام شد.

شب عملیات بود.تو دسته ایستاده بودن به صف.هر کس برای جلوییش سربند میبست.

سربند محمد اما      یا زهرا   بود.

حمله شده بود و اتیش دشمن شدید.

محمد فرشته هایی رو که یکی یکی پرپر میشدن میدید و غبطه میخورد.

تشنه بود.لبهاش خشک شده بودن و ترک خورده بود.قمقمه اش اب داشت اما به زخمی ها و مجروح ها میداد.

توپ خمپاره اومد و منفجر شد.

ترکش خورد به پهلوش.یک یا زهرا گفت و خودش رو در دامن اربابش دید.

با لب تشنه و با پهلوی شکسته به مهمانی یار رفت.

خوشا به سعادتش

پرستو مهاجر
۱۴:۲۳۳۰
آبان
وقتی‌ که رئیس‌جمهور مملکت بی‌آلایش و بدون تشریفات در سنگرها و لشکرها و قرارگاه‌ها حضور پیدا می‌کردند، به خودی خود، درس تواضع و فروتنی به انسان می‌داد.



به‌خاطر دارم که روزی در قرارگاه لشکر امام رضا(ع) در پشت خرمشهر بودیم.

دشمن فشار زیادی به آن‌جا می‌آورد. هنگام ظهر شد. هوای گرمی هم بود.

 در مسجد، جا برای نمازگزاران نبود، آقا بیرون‌ آمدند و در هوای گرم، زیلویی انداختند و مشغول نماز شدند و بچه‌ها هم با علاقه به ایشان اقتدا کردند.

 هوا به قدری گرم بود که وقتی پیشانی‌مان را برای سجده به مهر می‌گذاشتیم، داغ بود و می‌چسبید. این معنای اهمیت به نماز است.

 یک بار دیگر هم در قرارگاه عملیات والفجر۱۰ بودیم و مشغول ارائه گزارش بودیم.

یک مرتبه آقا فرمودند وقت نماز شده، گزارش را قطع کنید و آماده نماز شوید. در حالی‌که ما گرم گزارش دادن بودیم اما ایشان فرمودند اول نماز بخوانیم بعد گزارش را ادامه بدهید.

همان‌جا از شهید بهشتی یاد کردند و گفتند: «در بعضی جلسات ما، شهید بهشتی اصلا به ما نمی‌گفت وقت نماز است، بلکه بلند می‌شد و آماده نماز می‌شد و همه نیز در جلسه، چنین می‌کردند.»

و بعد هم فرمودند: «ما اگر کاری می‌کنیم برای نماز است.»

 این برای ما درسی شده که در هر شرایطی نماز را باید اول وقت خواند.

راوی: سردار شهید نورعلی شوشتری
پرستو مهاجر
۱۳:۲۴۲۲
شهریور
نمیدانم چگونه وصف کنم لحظاتی را که در کنار عاشقانت بر من میگذشت.

آنهایی که برای یک نماز جماعت در صحن و سرای پاک و مقدست سر از پا نمیشناختند.

آنهایی که وقتی میشنیدند که نمیتوانند نماز را در جوار حریم تو اقامه کنند بغض گلویشان را میفشرد.

آنهایی که با عشق و تواضعی بی مثل تعداد اندک غذاهای هدیه شده از مهمانسرایت را بین هم تقسیم میکردند.

آنهایی که میدیدم  دعاهایشان تا عرش کبریایی خداوند بالا میرود.

و من،همسایه ات،همان که بی معرفتی سر تا پایم را فرا گرفته است با دیدنشان به حال خودم تاسف میخوردم.

من که کوله بار گناهانم آنقدر سنگین شده است ،

که توان پیمودن راه نیم ساعته تا حریمت را نیز از من  سلب کرده است.

خوشا به حالشان که صدای اجابت آرزوهایشان را شنیدند.

خوشا به حالشان که با دعوت شدن به بارگاهت صدایی اطمینان بخش در درونشان ندا میدهد که بخشیده شده اید.

خوشا به حالشان که با دیدن گنبد طلایی ات اشک از دیدگانشان جاری میشود.

خوشا به حالشان که دلشان را به پنجره فولادت گره میزنند و خودشان میروند به شهر و دیارشان.

و من نمیدانم در کنار این فرشته های بارگاهت چه جایگاهی داشتم؟!

چه حاجت ها و  آرزو ها که باخود به پیشگاهت آورده بودند به امید تحقق.

چه التماس دعا ها که در کوله بارشان همراه شده بود .

بعضی هایشان با دیدن گنبد و بارگاهت با افتخاری همراه با غرور با دوستان و آشنایانشان تماس برقرار میکردند،

تا آن ها هم بتوانند حتی شده از پس کیلومتر ها مسافت سلامی به پیشگاهت هدیه کنند.

هنگامی که آماده میشدند تا راهی حریمت شوند با افتخار من هم التماس دعایی میگفتم،

 تا شاید به دعای این فرشته های زمینی چیزی هم نصیب من رو سیاه شود.

اما سخت ترین لحظه برایم لحظه ی وداع با میهمانهایت بود.

لحظه ای که تک تکشان میسپردند که هر زمان که مهمانت شدم سلام آنها را هم به شما برسانم .

اما آخر من رو سیاه چگونه میتوانم سلام فرشته های عاشقت را به پیشگاهت برسانم؟!

مگر این که تو با مهربانی ات  در کوله بارم به جای گناهان، سلام های پاک و خالصانه ی دوست دارانت را ببینی.

ای کاش در میان سلام هایی که برایت به همراه می آورم سلام من را هم پذیرا باشی!

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
پرستو مهاجر
۱۴:۵۷۱۷
مرداد

یک روز در منزل مقام معظم رهبری در خدمت ایشان بودم بحث ما قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد.

پس از اقامه نماز در محضر ایشان ، معظم له رو به من کردند و فرمودند :

"آقا رحیم ! شام را مهمان ما باشید."

بنده در عین حال که این را توفیقی می دانستم ، خدمتشان عرض کردم :" اسباب زحمت می شود."

مقام معظم رهبری فرمودند : "نه ! بمانید هر چه هست با هم می خوریم ."

وقتی سفره را پهن کردند و شام را آوردند ، دیدم غذای ایشان و خانواده شان چیزی جز املت نیست.

سرلشکر رحیم صفوی


پرستو مهاجر
۱۱:۱۴۱۶
اسفند
بسم رب الشهداء والصدیقین

قسمت سوم

و اما ادامه:

مادر جونم میگفتن:" وقتی که شهید هاشم هنوز به دنیا نیومده بود،قرار بود اسمش رو بزاریم حسن.

اما یک شب خواب چند تا خانوم زیبا رو رو دیدم که بهم خبر دادند که فرزندت پسر هست

 و نام هاشم براش انتخاب شده...

به همین خاطر وقتی به دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم هاشم...."

مادرجونم میگفتن:" وقتی شهید هاشم به دنیا اومد یک دل نگرانی خاصی داشتم.

با این که بچه سالم بود و بی نقص ولی دلم خیلی شور میزد و نگران بودم.

خدا یک پسر خوشگل و زیبا و سالم به من داده بود اما یک حسی از درون بهم میگفت

 که هاشم واسه این دنیا نیست.هاشم انتخاب شده است.

اون وقتی  به دنیا اومد برعکس همه بچه ها که لحظه تولد جیغ میزنن، فقط اشک میریخت.

و این دلنگرانی من رو بیشتر و بیشتر میکرد."



(شهید هاشم در سن چهار ماهگی)


میگفتن:" تا وقتی که بزرگ شد در طول این 19 سال اتفاقات زیادی برای شهید هاشم افتاد

 ولی هربار با عنایت خدا جون سالم به در برد.

یک سال قرار شد به همراه داییهاش بریم سفر.دوتا ماشین داشتیم و راهی سفر شدیم.

اون موقع شهید هاشم  کوچیک بود.من و شهید هاشم قرار شد که بریم تو ماشین داییش.

اما وسط راه یک دفعه هاشم گفت:"نگه دارید من میخوام پیاده شم.میخوام برم تو اون ماشین."

هرچی همه گفتن باشه هروقت رسیدیم یک جا توقف کردیم پیاده شو ، گوش نکرد

اونقدر اصرار کرد تا این که پیاده شد و رفت تو اون ماشین.

چند دقیقه بعد از پیاده شدن هاشم ما تصادف خیلی سختی کردیم.

همه راهی بیمارستان شدیم و حتی دختر دایی هاشم که چند ماه بیشتر نداشت تو این تصادف از دنیا رفت."

مادرجونم همیشه از یک خوابی تعریف میکردن .

میگفتن:" یک شب خواب دیدم دارم از یک رودخونه رد میشم و دستم یک سبد سیب هست.

داخل سبد 5 دونه سیب سرخ بود.

 وقتی از رودخونه رد میشدم یک دفعه سبد از دستم افتاد و سیب ها ریختن تو رود خونه.

3 تا از سیب هارو موفق شدم که بگیرم.

یکی دیگه اش اما وقتی گرفتم از آب نصفه بود .

و پنجمین سیب رو آب برد و نتونستم بگیرم.

وقتی از خواب بیدار شدم یک دلشوره عجیبی داشتم.مطمئن بودم که یک اتفاقی میافته.

وقتی خبر شهادت هاشم رو آوردن فهمیدم اون سیبی که نتونستم بگیرم هاشم بوده

 و اون سیب که نصفه شده پسرم حسین که الان جانبازه....."

آقاجونم میگن:" وقتی هاشم داشت اعزام میشد به جبهه کنار اتوبوس که ایستاده بودم تا حرکت کنه،

شهید یک دفعه رو به آسمون کرد و گفت:آقاجون ببینید دارن منو میبرن........

بهش گفتم:چی میگی هاشم؟؟؟

گفت:هیچی هیچی .......

مادر بزرگ شهید تعریف میکنن :"موقع خداحافظی ازش پرسیدم کی برمیگردی؟؟؟"

شهید گفت:" نگران نباشید تا 15روز دیگه برمیگردم "

و دقیقا 15 روز بعد از رفتنش پیکر پاکش به مشهد برگشت.......

(پایان این قسمت)


پرستو مهاجر
۱۸:۴۶۲۴
بهمن
صبح روز اول بهمن ماه 61 بود .

 شب قبل را تا صبح با حاج یدا... تو کانال پرورش ماهی بودم .

10 روزی از شهادت حاج حسین گذشته بود و هنوز کسی لبخندی رو صورت حاجی ندیده بود.

بد جوری بی طاقت شده بود و مدام تو خودش بود.

تازه هوا کمی روشن شده بود که یک رزمنده ی بسیجی به طرف حاج یدا... آمد

و گفت: "برادر کلهر، من دیشب خواب دیدم حاج حسین میر رضی سر راهی ایستاده،

جلو رفتم و به او سلام کردم

و گفتم: حاج حسین مگه تو شهید نشدی؟ اینجا چه می کنی؟

جواب داد: چرا من شهید شدم، اما منتظر کسی هستم.

پرسیدم: منتظر چه کسی؟

-گفت : قرار است حاج یدا... بیاید، منتظر او هستم.

حالت حاج یدالله دگرگون شد، او که پس از حاج حسین لبخندی به لب نیاورده بود

 خنده ای شیرین بر لبانش نشست و دست چپش را که سالم بود

دور گردن بسیجی حلقه نموده و از پیشانی او بوسه ای گرفت.

هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادت علمدار لشکر 10 سیدالشهدا (علیه السلام) را آوردند.

پرستو مهاجر
۱۲:۴۰۱۹
بهمن
خوب به من گفتن از 22 بهمن بگو....

 ما از اول شروعیدیم شما هم که مجبورین به تحمل .

 اما بعد....

تابستون شده بود و ما هم بیکار . صبح و عصر میرفتیم سخنرانی

 خونه ایت الله شیرازی  یا ایت الله قمی که تبعید بود یا ایت الله مرعشی

 معمولآ اونجا شیخ علی تهرانی سخنرانی میکرد.

 اون  تو ساواک خیلی شکنجه شده بود

 یادمه یه روز همون جلوی منبرش نشسته بودم لباسشو در آورد زیر بغلشو نشون داد

 گفت اینجا رو ساواک میله داغ گذاشته .

وحشتناک بود گوشتاش کنده شده بود و گودی ایجاد شده بود

 البته شیخ علی عاقبت بخیر نشد متاسفانه

 و بعد از اینکه حاکم شرع مشهد شد و پس از چندی به دستور امام کنار گذاشته شد - شد ضد امام

ظاهرا خوب روش کار شد تا سر از عراق در آورد و از رادیو عراق شروع کرد به فحاشی به امام و ...

بالاخره خونمون به جوش اومد از زیر بغل شیخ و چنان شعارهای تندی دادیم که درگیری شدیدی شد...

 با سنگ و آجر و هر چی که دستمون رسید....

 مامورها  هم با تیر و تیر و تیر ....

تا ساعت 11 شب.....  البته اون وقتا 11 شب مثل 2 نیمه شب حالا بود

چون ساعت خواب مردم نهایتا 9 بود....

 تو خیابون لاستیک آتیش میدادیم و به جیپ ارتش حمله میکردیم....

 وقتی برگشتم خونه همه اومده بودن سر کوچه

 مامانم نفس راحتی کشید و زد زیر گریه 

آقام اومد بزنه که کوتاه اومد

 داداشم گفت:" دیدین گفتم میاد ؟!"

 آقام گفت:"از فردا حق نداری پا از خونه بیرون بذاری...."

و فردا همه چیز تموم شد ....

فقط عصر وقتی داشتم میرفتم مامان گفت زود برگردی
پرستو مهاجر
۱۱:۱۴۱۶
بهمن
بسم الله الرحمن الرحیم

دهه فجر شروع شد.

دهه ای که مغرضا میگن دهه زجر !!بعضی از مردم ناآگاه هم تکرار میکنن .

خوب اینه دیگه  جلوی دهن مردم رو نمیشه گرفت .. شایدم نباید گرفت.

 بعضی وقتا یه چیزی مد میشه ...

مثلا چند سال پیش شاید اینو بیشتر میشنیدین (دهه زجر) وحرص میخوردین که یکی میگه

و بعد هم میگه آزادی نیست و...

 بعد جوک درست کردن برا روحانی ها یا بقول مردم شیخا....

 خوب از وقتی هم که دکتر پا به میدون مبارزه با مفسدین و قدرت طلبا گذاشت

 جوک ها چرخید رو دکتر بخت برگشته که تنها جرمش این بود که میخواست حق مردم رو بگیره ..

و بعد الحمدالله یکی دیگه پیدا شد جوکها رفت طرف اون اگه گفتین کیه ؟؟؟؟

خوب حالا بگذریم دهه فجر واقعا فجر بود چرا که خونها براش داده شده

انقلاب ما یه سال و اندی طول کشید و به پیروزی رسید

 البته به غیر از اون چندین سال قبلش که عده زیادی تو زندانا زجر کشیدن

و شکنجه شدن و ناخناشون در اومدووو...

یک سال و اندی بود که مردم اومده بودن تو میدون.....

من الان که میبینم مصریها در چند روز راه چند ماهه رو رفتن میفهمم همش به برکت مردم ایرانه

من13 سالم بود

روزای اول تو مشهدکه ازچند روز بعد از مقاله رشیدی مطلق یا داریوش همایون

(راستی میدونین هفته قبل بعداز کلی فتنه گری تو غربت افتاد زمین و رفت تو کما و مرد؟!! )

 برعلیه امام شروع شده بود.

هفته اول شیشه بانک و اداره میشکستیم..

 اما کم کم گفتن کار بدیه خیلی زود فهمیدیم شیشه شکستن کار احمقهاست...

 ماه دوم انقلاب سر چهارراه شهدا هر روز جمع میشدیم... 100 نفر هم بیشتر نبودیم تو مشهد...

 منم هر روزمیرفتم (البته درس هم میخوندم ها بچه ها یاد نگیرن)

 بعضی روزا هم برحسب ضرورت از مدرسه میزدیم بیرون..

 یه روز ناظم دیده بود اومده بود پشت در ایستاده بود

ناظممون  آقای شیردل بود مرد خوب و مومنی بود

 5 نفر بودیم کشیدمون کنار گفت:"دستاتونو باز کنین..."

 فکر کردیم میخواد با چوب بزنه کف دستمون ...

ولی دست برد پشت لبمون و چند تار سبیلی که هنوز در نیامده بود با ناخوناش کند گذاشت کف دستمون

 گفت:"شما بزرگ شدین.این کارا رو نکنین .مواظب خودتون باشین. این یه اخطار بود.."

 حالا خسته شدین تا آخر دهه وقت زیاده بقیه اش باشه برا فردا اگه عمری بود.

 والسلام
______________________________________________
به دعوت وبلاگ شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما........

به این موج پیوستم و دوستان زیر را به این موج دعوت کردم

ندای فرج           پلاک            نسل افتاب              دادها              نبرد نهایی       
 
           لبیک یا خامنه ای                           حدیث یار                                    ابالو

پرستو مهاجر
۱۷:۲۴۱۵
دی
خیلی شوخ‌طبع بود تا جایی که من دیگه نمی‌تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم.

در حین جدیت هم قیافه ی شوخ‌طبعش را نشون می‌داد.

یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدم خونه،

گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی‌گردی زود یا دیر

خندید و گفت: خیلی دیر نیست

گفتم: چقدر طول می‌کشه.

گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد

و دخترعموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد

گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم

این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخی‌هاش.

اما این بار شوخی نمی‌کردرفت و بعد از هجده سال

دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون

و گفتن که جنازش پیدا شده

من و مادرش خوشحال بودیم

اما از یه طرف سوروسات عروسی زهرا خانم هم به راه بود

نمی‌دانستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی‌خبر می‌رفتیم

خان داداش ناراحت می‌شد،

مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن.

رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می‌گفتیم و صلوات می‌فرستادیم که ناراحت نشن.

خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد

اما بعد که گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر

عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد

و گفت: چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاک عقب بیفته.

زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده‌ها.....

مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی‌آورد،

گفت: باشه ما می‌ریم معراج شهدا علی را تحویل می‌گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم........

شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود

و می‌گفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سال‌ها چه ارزشی داره

که عروسی من باید بهم بخوره........

چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می‌گفت

که در خونه را زدن

با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می‌زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده

رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشک و گریه‌کنان پشت دره.

سلام عمو علیک السلام عموجون.

چی شده چرا گریه می‌کنی؟؟؟

عمو علی، علی.....

علی چی عمو جون؟؟؟

قبر علی کجاست؟ می‌خوای چی کار عمو؟؟؟

می‌خوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.

عمو دیشب که خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم

اما هر بار که می‌خوابیدم همین خواب را می‌دیدم،

خواب می‌دیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می‌زنم هیچ کس به کمکم نمی‌یاد،

داد می‌زدم و همسرم را صدا می‌کردم

اما انگار نه انگار که صدای من را می‌شنید،

هر چی دست و پا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم.

بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته بودم،

دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منو نجات دادن.

بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می‌دید؟؟؟

گفتن: ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم،

بعد بهم گفتن؛ الدنیا دار فانی...

بهشون گفتم منظورتون چیه؟

گفتن: به این دنیا دل نبند، که فانی و از بین رفتنی.

بعدش گفتن لذت‌های دنیا فقط برای مدت کوتاهیه، بعد از دست میره.

دنبال لذت‌های بلند مدت باش.

با این حرف از خواب پریدم و تا الآن که بیام خونه شما این حالم بود.

عمو شما فکر می‌کنید علی من را می‌بخشه؟؟؟

در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کردم گفتم: آره دخترم می‌بخشه،

حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت می‌شه.

بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا من را به یاد صدای علی انداخت،

وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم « السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

سال‌ها بود که توی این خونه به جز من و حاج خانم کس دیگه‌ای این‌جا نماز نخونده بود.

وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم

عکس علی بود که بهم لبخند می‌زد.

وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم

خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.......
پرستو مهاجر